سلام سلام. خوبین؟
چهارشنبه من تا 4.5 سر کار بودم و قرار بود 5.5 خونه خاله سیگما باشیم! بدیو بدیو رفتم خونه حاضر شدم و پسرخاله های سیگما اومدن دنبالمون و رفتیم خونه خاله کوچیکه ش. این خاله ش رو خیلی دوس دارم ولی با اصراراش خیلی میره روی مخ. دم در یهو گفت لاندا جان کفشت رو درنیار، با همین بیا تو. من تعجب کردم گفتم آخه کثیفه، مگه فرشاتون رو جمع کردین؟ (مدلشون اینجوری نیست که با کفش بری تو خونه، واسه همین تعجب کردم. خودمم هیچ وقت نمیذارم کسی با کفش بیرون بیاد رو فرشام!) گفت نه جمع نکردم ولی اذیت میشی بدون کفش! بعد سیگما گفت نه بابا چرا با کفش بیاد حالا. خلاصه ما تیپمون کرم، یه دمپایی مشکی داد بپوشیم به زور! آقا من با جوراب راحتم خب! چه کاریه؟ بعدشم چون قرار بود نیم ساعت بیشتر نمونیم (بعدش قرار بود با خودشون بریم خونه گاماینا)، گفتم مانتومو درنیارم. نذاشتن که. بعد جالبه بعدش که رفتیم خونه گاما، خودشون با همون جوراب همش وسط بودن و دمپایی اینا نپوشیدن. از اصرار زیاد بدم میاد. یا مثلا تو مهمونیا به زور کلی غذا واسه آدم میکشه. خلاصه چون گاما شام مهمون داشت، از اونجا هم زود بلند شدیم و پسرخاله ها ما رو رسوندن خونه و ما رفتیم بالا لباس عوض کردیم و رفتیم ددر. سیگما گفت بریم سی تیر. منم گفتم قبلش بریم هفت تیر. رفتیم یه مانتوی توسی دیگه خریدم و بعد 23 تیر پریدیم و رفتیم سی تیر آخ که چقدر من بانمکم
آقا این سی تیر چقدر باحال بود. غرفه های سیار غذا داشت. زمین سنگفرش، شلوووغ. اول یه دور تا ته رفتیم ببینیم چه غذایی بگیریم. ساندویچ مردافکن انتخاب کردیم. بعدش هم رفتیم کیک شکلاتی و چیزکیک و هات چاکلت زدیم بر بدن!!! گامبو هم خودتونین. یه عالمه خوردیم و جز معدود بارهایی بود که من تا خرتناق سیر شدم. برگشتیم خونه و یه کم گرگ وال استریت دیدیم (قطره ای میبینیم، واسه همین تموم نمیشه هیچ وقت ) و حال احوال و من بیهوش شدم.
پنج شنبه صبح، سیگما بیدارم کرد که بریم ییلاق. میخواست بره زمین ببینه. سر راه شیرکاکائو کیک خوردیم و رفتیم یه زمین دیدیم. بعد من رو رسوند پیش مامانینا و خودش رفت زمین ببینه. بازسازی خونه تموم شده و مشغول تمیز کردن و چیدن بودیم. من که خیلی کم کمک کردم. نهار خوردیم و بیهوش شدم باز. عصری هم همگی رفتیم زمین هایی رو که سیگما دیده بود ببینیم. زیاد حال نکردم ولی چیزی هم نگفتم. خودش خیلی ذوق داره واسه زمین خریدن. من ندارم فعلا. خلاصه یه گشت و گذاری کردیم و بعد برگشتیم خونه ییلاقی. کتلت درست کردم و شام خوردیم. عصر جدید دیدیم و برنده باش و لالا.
جمعه 9ام، صبحونه که خوردیم با سیگما رفتیم دنبال زمین. مشاور املاکی سوار کردیم و من خیلی حوصله م سر رفته بود. دیگه به سیگما گفتم من رو بذار یه جایی که پیاده برم خونه، یه کم هم پیاده روی کرده باشم. آخه تو خونه از بس پله ها رو بالا پایین رفته بودم زانو درد گرفته بودم. گفتم یه کم راه برم پام باز شه! پیر شدیم دیگه ننه! رفتم خونه دیدم داداش هم اومده کمک. وسایل رو از طبقه پایین آورد بالا و چیدیم. نهار خوردیم و باز چیدن خونه. سیگما هم بیرون بود. دیگه 5.5 اومد و 6 راه افتادیم به سمت تهران. جاده خیلی خلوت بود. زود رسیدیم. پریدم تو حموم و بعدش رو دور تند حاضر شدم بریم خونه خاله سیگما، تولد پسرخاله ش. موهامو خوشگل کردم و پیراهن مشکی قرمز جدیدم رو با جوراب شلواری مشکی و کفش قرمز پوشیدم و رفتیم خونه خاله ش. راس 9 رسیدیم. شام قبل از ما رسیده بود. یه کم نشستیم و بعد شام آوردن و بعدش تولد بازی و کیک. تا 12 بودیم و رفتیم خونه تا بخوابیم 1.5 اینا شد. یه ربع به 8 بیدار شدم و سیگما گفت میرسونتم. 8:25 راه افتادیم، 8:35 کارت زدم. خیلی حال داد. فقط یکی از دوستام اومده بود. خیلی خلوت بود. کار هم نداشتیم. خیلی مسخره س که الکی باید بیایم. تا عصری هم موندم و عصر سیگما با باباش که رفته بودن ییلاق اومدن دنبالم. باباشو رسوندیم و رفتیم خونه، چای خوردیم و حاضر شدیم رفتیم حول و حوش ایران مال یه کم چرخیدیم و بعد هم رفتیم خود ایران مال. خیلی دیدنی و قشنگ بود. ولی انقدر شلوغ بود و ما هم خسته بودیم زیاد نگشتیم. برگشتیم خونه ماهی کباب کردیم و خوردیم. عصر جدید دیدیم و خوابیدیم.
و اما امروز، یکشنبه 11 فروردین، 9:15 اومدم شرکت با سیگما. با یکی از همکارا کلی گپ زدیم و همین. عصری سیگما بیاد دنبالم یه برنامه ای بچینیم و بعدشم بریم ییلاق. آخ جون که 5 روز تعطیله
درباره این سایت