سلام سلام. خوبین؟
چهارشنبه من تا 4.5 سر کار بودم و قرار بود 5.5 خونه خاله سیگما باشیم! بدیو بدیو رفتم خونه حاضر شدم و پسرخاله های سیگما اومدن دنبالمون و رفتیم خونه خاله کوچیکه ش. این خاله ش رو خیلی دوس دارم ولی با اصراراش خیلی میره روی مخ. دم در یهو گفت لاندا جان کفشت رو درنیار، با همین بیا تو. من تعجب کردم گفتم آخه کثیفه، مگه فرشاتون رو جمع کردین؟ (مدلشون اینجوری نیست که با کفش بری تو خونه، واسه همین تعجب کردم. خودمم هیچ وقت نمیذارم کسی با کفش بیرون بیاد رو فرشام!) گفت نه جمع نکردم ولی اذیت میشی بدون کفش! بعد سیگما گفت نه بابا چرا با کفش بیاد حالا. خلاصه ما تیپمون کرم، یه دمپایی مشکی داد بپوشیم به زور! آقا من با جوراب راحتم خب! چه کاریه؟ بعدشم چون قرار بود نیم ساعت بیشتر نمونیم (بعدش قرار بود با خودشون بریم خونه گاماینا)، گفتم مانتومو درنیارم. نذاشتن که. بعد جالبه بعدش که رفتیم خونه گاما، خودشون با همون جوراب همش وسط بودن و دمپایی اینا نپوشیدن. از اصرار زیاد بدم میاد. یا مثلا تو مهمونیا به زور کلی غذا واسه آدم میکشه. خلاصه چون گاما شام مهمون داشت، از اونجا هم زود بلند شدیم و پسرخاله ها ما رو رسوندن خونه و ما رفتیم بالا لباس عوض کردیم و رفتیم ددر. سیگما گفت بریم سی تیر. منم گفتم قبلش بریم هفت تیر. رفتیم یه مانتوی توسی دیگه خریدم و بعد 23 تیر پریدیم و رفتیم سی تیر آخ که چقدر من بانمکم
آقا این سی تیر چقدر باحال بود. غرفه های سیار غذا داشت. زمین سنگفرش، شلوووغ. اول یه دور تا ته رفتیم ببینیم چه غذایی بگیریم. ساندویچ مردافکن انتخاب کردیم. بعدش هم رفتیم کیک شکلاتی و چیزکیک و هات چاکلت زدیم بر بدن!!! گامبو هم خودتونین. یه عالمه خوردیم و جز معدود بارهایی بود که من تا خرتناق سیر شدم. برگشتیم خونه و یه کم گرگ وال استریت دیدیم (قطره ای میبینیم، واسه همین تموم نمیشه هیچ وقت ) و حال احوال و من بیهوش شدم.
پنج شنبه صبح، سیگما بیدارم کرد که بریم ییلاق. میخواست بره زمین ببینه. سر راه شیرکاکائو کیک خوردیم و رفتیم یه زمین دیدیم. بعد من رو رسوند پیش مامانینا و خودش رفت زمین ببینه. بازسازی خونه تموم شده و مشغول تمیز کردن و چیدن بودیم. من که خیلی کم کمک کردم. نهار خوردیم و بیهوش شدم باز. عصری هم همگی رفتیم زمین هایی رو که سیگما دیده بود ببینیم. زیاد حال نکردم ولی چیزی هم نگفتم. خودش خیلی ذوق داره واسه زمین خریدن. من ندارم فعلا. خلاصه یه گشت و گذاری کردیم و بعد برگشتیم خونه ییلاقی. کتلت درست کردم و شام خوردیم. عصر جدید دیدیم و برنده باش و لالا.
جمعه 9ام، صبحونه که خوردیم با سیگما رفتیم دنبال زمین. مشاور املاکی سوار کردیم و من خیلی حوصله م سر رفته بود. دیگه به سیگما گفتم من رو بذار یه جایی که پیاده برم خونه، یه کم هم پیاده روی کرده باشم. آخه تو خونه از بس پله ها رو بالا پایین رفته بودم زانو درد گرفته بودم. گفتم یه کم راه برم پام باز شه! پیر شدیم دیگه ننه! رفتم خونه دیدم داداش هم اومده کمک. وسایل رو از طبقه پایین آورد بالا و چیدیم. نهار خوردیم و باز چیدن خونه. سیگما هم بیرون بود. دیگه 5.5 اومد و 6 راه افتادیم به سمت تهران. جاده خیلی خلوت بود. زود رسیدیم. پریدم تو حموم و بعدش رو دور تند حاضر شدم بریم خونه خاله سیگما، تولد پسرخاله ش. موهامو خوشگل کردم و پیراهن مشکی قرمز جدیدم رو با جوراب شلواری مشکی و کفش قرمز پوشیدم و رفتیم خونه خاله ش. راس 9 رسیدیم. شام قبل از ما رسیده بود. یه کم نشستیم و بعد شام آوردن و بعدش تولد بازی و کیک. تا 12 بودیم و رفتیم خونه تا بخوابیم 1.5 اینا شد. یه ربع به 8 بیدار شدم و سیگما گفت میرسونتم. 8:25 راه افتادیم، 8:35 کارت زدم. خیلی حال داد. فقط یکی از دوستام اومده بود. خیلی خلوت بود. کار هم نداشتیم. خیلی مسخره س که الکی باید بیایم. تا عصری هم موندم و عصر سیگما با باباش که رفته بودن ییلاق اومدن دنبالم. باباشو رسوندیم و رفتیم خونه، چای خوردیم و حاضر شدیم رفتیم حول و حوش ایران مال یه کم چرخیدیم و بعد هم رفتیم خود ایران مال. خیلی دیدنی و قشنگ بود. ولی انقدر شلوغ بود و ما هم خسته بودیم زیاد نگشتیم. برگشتیم خونه ماهی کباب کردیم و خوردیم. عصر جدید دیدیم و خوابیدیم.
و اما امروز، یکشنبه 11 فروردین، 9:15 اومدم شرکت با سیگما. با یکی از همکارا کلی گپ زدیم و همین. عصری سیگما بیاد دنبالم یه برنامه ای بچینیم و بعدشم بریم ییلاق. آخ جون که 5 روز تعطیله
سلام. روز بخیر. هوا دیگه داره بهاری میشه. البته که هنوزم سرده و سوز داره، ولی دیگه بوی بهار هم داره میاد. و آخ که چقدر این هفته طول کشید. چش بود؟ من از دوشنبه شب دیگه عزا گرفته بودم واسه این دو روز باقی مونده! اصلا نمی کشیدم بیام. فکر کنم پ هم نزدیکه. اعصاب معصاب تعطیل.
خب بریم از شنبه ببینیم چه خبر بود. شنبه عصر که خیلی دیر رفتم خونه. وقتی رسیدم اول از همه رفتم سروقت کشوهای کابینت که یادم رفته بود و سه تاش مونده بود. ریختم بیرون و تمیز کردم. سیگما هم سیم های سینماخانگی رو میچسبوند کف زمین. شام سالاد خوردم. گرگ و میش هم دیدم.
یکشنبه هم سیگما منو رسوند. بعد از کار برگشتم خونه و سر راه کلی قارچ و کاهو اینا خریدم. یه عالمه ظرف شستم و یه عالمه قارچ شستم و خورد کردم گذاشتم فریزر. واسه شام سیب زمینی و تخم مرغ آب پز خوردم. همونکه عکسش رو هم گذاشتم اینستا. گرگ و میش رو هم که دیدیم.
دوشنبه 20 اسفند، بازم با سیگما رفتم سر کار. عصری مستفیم رفتم دکتر غددم. وقت هم نداشتم و باید منتظر مینشستم کلی. خودمو آماده کرده بودم که زیاد میموندم. مبلشم نرم بود و به خودم گفتم انگار تو خونه لم دادم. از آیو فیلم "خانه ای در خیابان چهل و یکم" رو پلی کردم و بیش از نصفش رو دیدم. 1.5 ساعت تو نوبت بودم و سیگما هم اومد. تا اومد نوبتم شد. دکتر جواب آزمایشامو دید و معاینه کرد و گفت تیروییدت اوکیه. قرصتو مثل قبل بخور. واسه فریتین هم گفت که به نظرم فعلا نمیخواد تزریق کنی. پیش یه دکتر دیگه هم برو غیر از اون گوارشت که دیگه بابای سیگما هم آزمایشامو به دوستش نشون داده بود، اونم گفته بود فعلا تزریق نمیخواد و برید پیش یه آنکولوژیست هم ببینه. دیگه واسه بعد از عید وقت گرفتم. ایشالا که چیزی نباشه. خلاصه با سیگما برگشتیم خونه و چون گرسنه بودم شام خوردم حسابی و گرگ و میش و لالا.
سه شنبه سیگما کار داشت و من رو نمیرسوند. اسنپ گرفتم. کد تخفیف هم داشتم و حال داد. یه اچ سی کراس آبی اومد دنبالم که هم تمیز بود و هم بو نمیداد. اکثرا بوی سیگار و عطر قاطی میاد، حالم بد میشد. بهش 10 دادم، هر چند که آقاهه اصلا راه رو بلد نبود و همش خودم بهش آدرس میدادم. خلاصه رسیدم شرکت و کلاس داشتم نصفش رو. سر کلاسم هم که رفتم و آخر وقت، با تاکسی رفتم سمت خونه مامانینا. از یه مسیر دیگه رفتم که برم جواب آزمایش مامان رو بگیرم. گرفتم و رفتم خونه. مامی چای و شکلات آورد خوردیم. بعدشم کلی آجیل آورد برام و دیگه داشتم میترکیدم. در مقابل آجیل هیچ مقاومتی نمیتونم نشون بدم. عاشقشم. خلاصه کلی حرف زدیم و بعد من یه کم دراز کشیدم و دیگه ساعت 8 بتاینا اومدن. به سیگما گفته بودم سر راه که داره میاد بره گراد، یه پالتو براش دیده بودم، گفتم بره ببینه اگه پسندید به عنوان کادوی روز مرد و عیدیش برداره. دیگه رفته بود و پسندیده بود و یه کمربند هم کنارش خرید. شد کادوهاش. یه کم با تیلدا گرگم به هوا بازی کردم و کپلک هم چنتا چیز یاد گرفته. مثلا بگی الو، دستشو میبره کنار گوشش. بعد دوتا دستی میبرد. گفتم به جای الو بهش بگیم الله اکبر کلی نمک شده فسقلی. شام هم لوبیاپلو بود و من با اینکه سیر بودم کلی خوردم. بعدشم که رفتیم خونه خیلی خوشحال بودیم و کلی خوشگذرونی کردیم و 12.5 اینا خوابیدیم.
امروز صبح با بیچارگی بیدار شدم. خیلی خسته بودم. نمیدونم چرا این هفته انقدر کش اومد! له و لورده شدم! با سیگما اومدم سر کار. عصری شاید با همکارا بریم کافه ای جایی یه حالی به خودمون بدیم. فردا هم بریم سراغ پارت دوم خونه تی.
سلام دوستان. خوبید؟
من 4شنبه ساعت 3 از شرکت زدم بیرون. سیگما اومده بود نزدیک شرکت ما. سوار بی آر تی شدیم و رفتیم منیریه. اول رفتیم یه معجون علی بابا زدیم بر بدن. خیلی خوشمزه بود. حرکات نمایشی ریختن معجون از پارچ تو لیوان هم درمیاورد. باحال بود. بعدش رفتیم خرید. یه شلوار کوهنوردی واسه من خریدیم و یه کتونی آدیداس توسی آبی. یه مایو و یه عینک شنا واسه سیگما. یه دروازه گل کوچیک و یه توپ کوچیک قرمز هم واسه کاپا که تولدش نزدیکه. یه کش پیلاتس هم خریدیم. بعد با بی آر تی برگشتیم بالا و سیگما با وسایل رفت سر کار. منم با تاکسی رفتم خونه. سر راه یه کم خرید کردم. رنگ قهوه ای هم خریدم و رفتم خونه ابرومو رنگ کردم و بعد تمیزش کردم. پشت لبم رو هم صفا دادم و رفتم حمام. سیگما اومد و حاضر شدیم رفتیم خونه مامانشینا. گوشواره و گردنبند رولباسی جدیدم رو هم انداختم و کلی خوششون اومد و بهم تبریک گفتن. گپ زدیم و شام خوردیم و بعد در تلاش بودیم واسه درست کردن گوشی مادرشوهر. هر جا میریم داریم گوشی درست می کنیم یعنی بعدشم رفتیم خونه و لالا.
5شنبه صبح زود سیگما رفت جلسه. منم همون 8:20 بیدار شدم باهاش و قرار بود با دوستام بریم صبحانه. یه کم ول چرخیدم و به گلدونا آب دادم و ظرفا رو چیدم تو ماشین و بعد حاضر شدم و رفتم صبحانه. تیپ زرشکی زدم. کفش تیم برلند زرشکی با مانتوی بافت زرشکی جلو باز که زیرش بلوز بلند سبز یشمی پوشیده بودم با شال یشمی. رفتیم صبحونه. 6-7 نفر بودیم. کادوی تولد بچه دوستم رو برده بودیم براش. چنتا تیکه چیزمیز خریده بودیم. رفتیم هارپاگ سعادت آباد. صبحانه انگلیسی گرفتم ولی زیاد خوب نبود. با بچه ها خوش گذشت خیلی. خیلی نشستیم. تا 2 بودیم. بعد با یکی دیگه از دوستام رفتیم اونی که بچه داره رو رسوندیم و چنتا از لباسامم دستش بود که بهم برگردوند و یه دفتر یادداشت خوشگل بهم عیدی داد. بعد میخواستم این یکی دوستم رو بذارم دم یه مزونی که دیدم خودمم بیکارم و باهاش رفتم. خوب شد رفتم. مزونه خونه بود و خوفناک. مانتوهاشم خیلی چرت بود. دیگه برگشتیم و یه جا پیاده ش کردم و خودم رفتم خونه مامانینا. سیگما ظهر برگشته بود خونه و عصری فرش پذیرایی و آشپزخونه رو دستمال کشیده بود. تا رسیدم دیدم مامان دم در واحده، داشت میرفت سونوگرافی که کلیدشو پشت در جا گذاشته بود. دیگه من آکاردئونی رو با کلید خودم قفل کردم و رفتیم سونو. مامی به داماد زنگید که کلید اینجوری شده، به داد برسه. اونم گفت باشه من میرم درستش می کنم. دیگه کار سونوی مامان تموم شد و من بردمش تره بار که میوه بخره، یهو دیدم اومده میگه میری کارت ملی منو بیاری؟ اینجا دارن با کارت ملی گوشت میدن. کارت ملی خودم همراهم بود و دیگه تا مامان میوه بخره من رفتم تو صف گوشت وایستادم. خیلی مسخره س که آدم باید واسه خرید گوشت بره تو صف! دوباره شده مثل 30 سال پیش که مامان تعریف می کنه همه چی کوپنی بوده! خلاصه گوشت رو خریدیم و رفتیم خونه مامان. داماد رفته بود با کارت در رو باز کرده بود! بتا اینا هم اونجا بودن. یه عالمه با بتا حرف زدیم و بعد تتا فسقلی بیدار شد و یه عالمه خوردمش و باهاش بازی کردم. ماشالله خیلی خوش اخلاقه. سیگما اینو میبینه هوس بچه می کنه، بعد بقیه بچه ها (تیلدا و کاپا و نینی خودشون) رو که میبینه پشیمون میشه بعدشم تیلدا بیدار شد و من تو گوشی بتا قسمت دیشب گرگ و میش رو دیدم. خاله هم زنگ زد که میان خونه مامان که ماها رو ببینه. اومدن و چقدر دلم واسه خاله و بیتا تنگ شده بود. اونا هم همینطور. همون موقع سیگما هم اومد. بعدشم داداشینا اومدن و شام خوردیم و همگی دور هم بودیم و با بیتا بگو بخند می کردیم. دیگه اونا رفتن و 12.5 ما هم پاشدیم و رفتیم خونه و خوابیدیم.
جمعه، 17 اسفند، روز خونه تی بود. 10 بیدار شدیم و صبحونه مشت خوردیم و از 11 افتادیم به جون خونه. این فرش هال که خشک شده بود رو لوله کردیم که با اون یکی فرش عوض کنیم (یه سال درمیون ازشون استفاده کنیم که مثل هم مستهلک بشن). فرش جدید رو که آوردیم دیدیم اونم کثیفه، دوباره سیگما اونم دستمال کشید. فرشای اتاقا و راهرو رو هم دستمال کشید و بعد رفت سراغ مبلای پذیرایی. منم تو این فرصت رفتم سراغ کابینتا. دونه دونه میریختم بیرون، مرتب می کردم و دوباره میذاشتم. خیلی وقت گرفت ولی به جاش یه عالمه آت آشغال ریختم دور و یه عالمه جام باز شد. خیلی ذوق کردم. تا 2 اینا این کارامون تموم شد. یه شیرنسکافه با شکلات و بیسکوییت خوردیم که نهار نخوریم. هنوز یه کابینت من مونده بود که فعلا بی خیال شدم و رفتیم کلی خوشگذرونی کردیم و یه کم هم دراز کشیدم خستگیم در رفت و بعد از 5 پاشدیم تغییر دکوراسیون بدیم. کلی ایده زدیم. باید جای ویترین رو عوض می کردیم و واسه این کار باید خالیش می کردیم. گفتیم خالی کنیم و بشوریمش قشنگ. هم ظرفا رو و هم طبقه ها رو. خالی کردیم و دکور رو تغییر دادیم و حالا باید سیم تلویزیون و اینا رو درست می کرد سیگما. دیگه من رفتم سراغ اون کابینت باقی مونده و واسه شام غذا سفارش دادیم از باروژ و گرگ و میش دیدیم و شام خوردیم. بعد هم اون کابینته رو تموم کردم و سیگما هم سیم کشی رو تموم کرد و دیگه بیهوش شدیم.
امروز، شنبه، خیلی خوابم میومد. 8 بیدار شدم. سیگما من رو برد صندوق امانات که طلاهای مامان رو هم بذارم بانک و بعدش من رو برد شرکت. 9.5 رسیدم شرکت هم که یه عالمه کار دارم. سر نهار هم دستم اومد گفت گوشیش افتاده تو چاه توالت و رفته که رفته. کلی ناراحت شدیم براش. بعدشم من بیرون از شرکت رفتم جلسه و تازه خسته و مرده برگشتم شرکت. کارای این روزام رو دوست ندارم. یه کم استرسیه. ولی تهش امیدوارم که ارزش افزوده داشته باشم واسه شرکت و خودم. الانم که ساعت 6 عصره بالاخره تونستم این پاراگراف آخر رو هم بنویسم و پست کنم. آهان. الان برم خونه میخوام 3تا کشوی باقی مونده آشپزخونه رو مرتب کنم و اگه حال داشته باشم، اون کریستالا رو هم بشورم. البته مامان بهم گفت نشور، گفت با دستمال نوی خیس پاکش کنم و بعدشم خشکش کنم. چون سنگینه و منم که بدون دستکش نمیتونم ظرف بشورم و با دستکش هم لیز میخوره و اینا. خلاصه برم ببینم میتونم یه کم خونه تی کنم باز
سلام سلام. من اومدم. یک لاندای بینی کیپ! در خدمت شماست! صبح بلند شدم اینجوری بودم. نمیدونم سرماخوردم یا حساسیته! خب بریم سراغ روزانه ها.
یکشنبه عصر که رفتم خونه، قرار بود سیگما دیر بیاد. خیلی دیر. عصری واسه شرکت خودش جلسه داشت و بعدش میخواست مامانشو ببره دکتر. من وقتی رسیدم یه کم رو تخت ولو شدم و با مامان تلفن حرف زدم. بعدش یه ماست و خیار دبش درست کردم و نشستم با نون خوردم. همون شد شامم. بعد گفتم یه کم مرتب کنم خونه رو. فیلم مستانه رو پلی کردم و در حینش ظرفای قبلی رو از تو ماشین درآوردم و جدید چیدم توش و یه کم مرتب کردم خونه. از فیلمش خوشم اومد. بعد از اون گرگ و میش رو دیدم و یه کم با دوستام چت کردم و سیگما 10.5 زنگید که هنوز نرفتن پیش دکتر و من بخوابم. شام رو براش آماده گذاشتم رو کانتر و خوابیدم. یه ربع به 12 اومده بود خونه.
دوشنبه صبح سیگما منو برد شرکت. سرم خیلی شلوغ بود. از صبح تا عصر جلسات مهم فنی. یکی هم خیلی حرصم داد. رفتم به مدیر بزرگه گفتم من با این کار نمی کنم. اعصابم خط خطی بود حسابی. مردک هی تیکه مینداخت و جلوی کارم رو میگرفت. دیگه مدیر بزرگه هی آرومم کرد، گفت اون الان تحت فشاره و از دفتر مدیرعامل صداش کردن واسه گنداش و واسه همینه که سنگ اندازی می کنه و اینا. گفت یه کم بی خیالش بشیم و اینا. منم گفتم پس از من کار مرتبط با این رو نخواه! هی نگو چی شد چی شد! والا! گفت باشه دیگه نمیگم. آروم پیش برید. خلاصه آرومم کرد. یه کم هم اضافه کار موندم از بس که طول کشید کارام. دیگه رفتم خونه حال و حوصله نداشتم. سیگما نزدیک خونه قرار بود سوارم کنه. تا برسه رفتم از میوه فروشی سیب و کاهو فانسوی خریدم. یه کم واسه سیگما غر زدم تخلیه شدم. بعد واسه شام ماکارونی پاپیونی درست کردم با سالاد کاهو. ممنوعه دیدیم یه قسمت و شام خوردیم. من رفتم حمام و قبل از گرگ و میش اومدم و فیلم رو دیدیم. لباسا رو هم ریخته بودم تو ماشین و پهن کردیم رو شوفاژا. بعدشم کلی به خودمون رسیدیم و یه عالمه هم حرف زدیم و خوابیدیم.
سه شنبه 14ام، صبح خودم با گیلی اومدم. خیلی زود اومدم و بیرون جای پارک گیر آوردم. یه کم کار کردم و بعد رفتم کلاس. دیگه تا عصر کلاس بودم. عصر هم رفتم گیلی رو برداشتم و رفتم دکتر. همون دکتری که برای گوارشم میرفتم. جواب آزمایشمو بردم براش. فریتینم بازم پایینه. افتضاح هم پایینه! باید بین 20 تا 200 باشه، اون وقت مال من 6 عه!!! هر چی هم فرامکس خوردم نیومد بالا. دیگه دکتر گفت باید بریم تو کار تزریق. بعد پرسید که کلا به دارو حساسیت داری؟ گفتم گاهی به پنی سیلین. دیگه گفت باید دوز اولش رو تو بیمارستان بزنی تحت مراقبت خودم. آمپول آنتی هیستامین و کورتون هم بزنی قبلش! هیچی دیگه همه چیمون دردسره! نمیدونم چرا روده باریکم جذب نمیکنه آهن رو!!! اعصابم خط خطی شد باز. تو اون مدتی که منتظر نوبتم بودم رفتم عکسای بچه دوستم رو پرینت کردم. تولد یه سالگیش نزدیکه و میخواستم بازم مکعب عکسی براش درست کنم. دیگه رفتم خونه و واسه خودم سالاد کاهو با مغز گردو بادوم تخمه درست کردم و خوردم و بعد نشستم پای کاردستیم. سیگما هم 9 اومد و من تا اون موقع تموم کردم مکعب عکسی رو. ولی زیاد خوب نشد نتیجه ش اعصابم خورد شد که این همه وقت گذاشتم بازم خوب نیس. دیگه گرگ و میش دیدیم و سیگما هم خسته بود. داستان دکتر رفتنم رو تعریف کردم و کلی گریه کردم! دیگه رفتیم خوابیدیم و با بینی کیپ خوابیدم! حالا امروز صبح که پاشدم همش مریض طورم
امروزم که 15 اسفند باشه باز با سیگما اومدم. روز درختکاریه. پاشید دست به کار شید. یه چیزی بکارید. یا مثلا از گلتون قلمه بزنید. مهد تیلدا قرار بوده امروز به این مناسبت ببرنشون بیرون. احتمالا برن درختکاری. گفته بودن یه بزرگتر هم باهاشون باشه. قرار بود مامان بره باهاش. خوشم میاد از این برنامه ها میذارن.
عصری میخوام 2 ساعتی مرخصی بگیرم با سیگما بریم منیریه. ذوق دارم که عصر باهاش قرار دارم. برم ببینم میتونم یه کم چیز میز بگیرم.
سلام سلام. چطورید؟ تعطیلات خوب بود؟ بیاید بگید چه کردین با تعطیلات؟ ما که فقط خوردیم و خوابیدیم.
سه شنبه پیش رو زیاد یادم نیست. مسابقه داشتیم که تشکیل نشد و یه ساعت زودتر رفتم خونه خوابیدم. بقیشم یادم نیست باز.
چهارشنبه از شرکت رفتم خونه مامانینا. بدون ماشین. انقدر زودتر رسیدم. حال داد. کلی کپل بازی کردم تا تیلدا بیدار شد. بعدشم کلی با تیلدا بازی کردم. سیگما و داماد و داداشینا اومدن. کاپا کلی شیرین زبونی کرد واسم. خیلی باحال شده. تا شب اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه، بیهوش شدم. روزای تعطیل در پیش بود. همسایه بالایی و پایینیمون هم رفته بود مسافرت. خونه ساکت و آروم.
پنج شنبه 18 بهمن، صبح تا 11.5 خوابیدم. اساسی حال داد. بعد یه کم درس خوندم تا عصر که رفتم کلاس. وسط کلاس سیگما پی ام داد که میای بریم سینما؟ بلیط جشنواره داریم. گفتم آره. آخرای کلاس رو پیچوندم رفتیم سینما. فیلم "دیدن این فیلم جرم است". ی بود. اگه بسی.جی بودی قشنگ بود! من زیاد حال نکردم. بعد از فیلم با پسرخاله کوچیکه سیگما شام میخواستیم بریم مرغابی زیبا که جمع کرده بود، رفتیم ترنج. چیزبرگر گرفتیم رفتیم آفیس سیگما، اونجا خوردیم. خیلی باحال بود چیزبرگرش. چرب و چیل بود ولی خیلی. بعدش دیگه دوماشینه بودیم. سیگما پسرخالشو رسوند و منم رفتم خونه و سیگما اومد خوابیدیم.
جمعه 19ام، 7.5 صبح پاشدم رفتم کلاس. خوب بود کلاس. 12 هم تموم شد و کلاس بعدی نداشتم و برگشتم خونه. دیگه جلسه آخر بود خدا بخواد. اومدم خونه و حلقه زدم واسه خودم. بعد با یه حال خوب نهار خوردم و یه کم اینور اونور رفتم و 2 اینا خوابیدم. 5 بیدار شدم سیگما اومده بود. بهش گفتم چرا همش خونه نیستی؟ آخر هفته، عصرای وسط هفته همش نیستی. بعد بحثمون شد یه کم. رفتم حمام و اومدم حاضر شدم رفتیم خونه مامانشینا. اونجا هم نینی بازی و شام و تا 11 بودیم، بعد اومدیم خونه خوابیدیم. من خوابم نبرد و بیدار شدم و بازی Quiz of Kings رو نصب کردم، همش بازی می کردم. یه کمم درس خوندم تا 2. راستی کپلم دندون درآورده. دوتا پایین.
شنبه 20ام، 11.5 بیدار شدم و چای دم کردم. سیگما که بیدار شد دید چای گذاشتم، آشتی کردیم و کلی خامه و خامه شکلاتی و اینا خریده بود که نشستیم یه صبحونه مفصل خوردیم. بعد از مدت ها با هم صبحونه خوردیم. بعد دیگه قرار شد من درس بخونم و سیگما به کاراش رسیدگی کرد. کلی مفید خوندم. ظهر اومدم با هم نشستیم یه قسمت ممنوعه دیدیم و شیرنسکافه خوردیم. بعد هم فیلم اینگلریوس بستردز رو پلی کردیم و یه عالمه چیپس و تخمه خوردیم. انقدر خوردیم که من سیر شده بودم دیگه. سیگما هم دوتا نیمرو خورد. فیلمش جالب بود ولی خب الکی بود. این وسط هم کلی خوش می گذروندیم. 11 شب رفتیم تو تخت بخوابیم که بجاش کوییزآوکینگز بازی کردیم تا 1! دیگه 1 رضایت دادیم و خوابیدیم.
یکشنبه 21 ام، صبح بین التعطیلین، من با گیلی اومدم سر کار، خیلی خلوت بود خیابونا، جاپارک هم بود همین نزدیک پارک کردم. سر کار هم خیلی خوب بود. هیشکی نبود. ساکت و آروم به کارام رسیدم. البته دوستام بودن به جز یکیشون که شب خواستگاریش بود. چون صبح زود اومده بودم عصر هم زود رفتم و قبل از 5 خونه بودم. همسایه ها هم که نبودن و خونه خلووووت. از 5 تا 7 خوابیدم. بیهوش شدم در واقع. 7 بیدار شدم یه کم درس خوندم و بازی کردم تا 8.5 که سیگما اومد و شام خوردیم و نشستیم پای بازی. خیلی حال داد. تا 2 نصف شب بیدار بودیم بازی می کردیم.
دوشنبه 22 بهمن، بازم دیر بیدار شدیم. 12. صبحونه خوردیم و بعد گوشت که دیشب خریده بودیم چنتا تیکه نرمش رو جدا کرده بودیم، بیفتک کردیم و خوردیم. سیگما رفت شرکت و من یه کم درس خوندم. حلقه زدم و رفتم حمام. بعد هم حاضر شدم و سیگما با پسرخاله هاش اومدن دنبالم که بریم سینما. فیلم متری شیش و نیم. هاه. بسی دوس داشتم این فیلم رو برم. بالاخره جور شد. از صبح هم داشت بارون میومد. تو بارون رفتیم سینما. این بازیه رو به پسرخاله های سیگما نشون دادم و نسخ شدن دیگه. تا فیلم شروع شه بازی کردیم کلی. فیلمش واقعا قشنگ بود و ناراحت کننده. مثل ابد و یک روز بود تقریبا. البته خیلی هم متفاوت بود. آخراش یه کم گریه م گرفت. بعد از فیلم، رفتیم فست فودی که پسرخاله ش تعریفشو کرده بود. پیتزا و سیب زمینی گرفتیم. بسی چسبید. بازم کلی بازی کردیم. پسرخاله اسکیپ روم رو هم بهمون معرفی کرد. قرار شد بریم بعدا. دیگه اونا رو رسوندیم و خودمونم رفتیم خونه خوابیدیم.
سه شنبه 23ام، صبح با سیگما اومدم. دیر رسیدم یه کم. یه عااالمه هم کار داشتم. عصری خودم رفتم خونه. تا رسیدم به مامان زنگیدم و حرف زدیم. بعد سیگما اومد و شام خوردیم و سردم بود رفتم زیر پتو و یه عالمه بازی کردیم. بعد هم یه شیر داغ و شکلات خوردیم و یه کم نشستیم و من 11 بیهوش شدم. سیگما دیرتر اومده بود بخوابه.
چهارشنبه 24ام که امروز باشه هم صبح با سیگما اومدم شرکت و عصری میخوام برم خونه مامانینا. بالاخره تونستم این پست رو که خورد خورد نوشته بودم کامل کنم.
راستی یه چالش نحوه آشنایی با دوستام راه انداختیم تو واتس اپ، که هممون رو برد به روزای قدیم. یادش به خیر.
سلام. چطورین؟ چه می کنین با تموم شدن تعطیلات؟
از یکشنبه عصر بگم. یادتونه گفتم برم یه برنامه مفرح بچینم؟ چیدم اونم چه برنامه ای. اون روز خیلی بارون میومد. شدیییید. سیگما اومد دنبالم. اول رفتیم یکی دو جا که تخت ببینیم. واسه خونه ییلاق که اتاقامون عوض شد و بزرگ، تخت میخواستیم که همه بسته بودن. بعد رفتیم خونه و میخواستیم برنامه سینما بچینیم که دیدیم همه سانسا پره. چه کنیم چی کار کنیم زنگ زدیم به علی، دوست سیگما که شب بریم بیرون؟ گفت بریم. دیگه سیگما به همه دوستاش زنگ زد و برنامه شد ساعت 9. یه کم خوشگذرونی کردیم و 9:15 رسیدیم رستوران ژمیس تو بلوار فردوس. هنوز بقیه نیومده بودن. اسم نوشتیم واسه 8 نفر. همه اومدن. دانی با دوست دخترش اومده بود. بار دومی بود که میدیدیمش. دختر خوبی بود. من سالاد سزار خوردم و خوشمزه بود. بعد از شام دخترخانم رفت خونشون و ماها همگی رفتیم شرکت سیگماینا که تا صبح بمونیم و بازی کنیم. اولش که یه عالمه حرف زدیم. بیشترم که پسرا در مورد فوتبال حرف می زنن. دربی هم بود و تنها استقلالی جمع رو سرویس کردن. بعد دیگه رفتیم دور میز کنفرانس نشستیم و بلوف بازی کردیم. چقدر حال داد این بازی. تا صبح بازی کردیم. 6 صبح تموم شد و تا آماده رفتن بشن، من رو کاناپه خوابیدم. 1 ساعتی خوابیدم و بیدارم کردن که بریم کلپچ بزنیم. من هی گفتم منو برسونید خونه ولی گوش ندادن و منم رفتم طباخی و نصف بناگوش خوردم! بعد دیگه بالاخره خدافظی کردیم و تو بارون رفتیم خونمون و 9.5 صبح خوابیدیم! همسایه ها هم نبودن و راحت تا 3 خوابیدیم. بیدار شدیم و سریع چمدون بستیم بریم ییلاق. چه بارونی هم بود تو جاده. ولی امن و امان بود. خود اونجا از بارون و سیل خبری نبود. هر چند که رودخونه طغیان کرده بود و آب به زمینای کنارش پس داده بود. ولی کنار رودخونه اجازه ساخت و ساز ندادن و مشکلی ایجاد نشده بود. خونه چقدر خوب شده بود. اسباب کشی تموم شده بود. طبقه بالا کلا شد هال و پذیرایی و آشپزخونه و یه اتاق واسه مامانینا و طبقه پایین شد یه هال و 3 تا اتاق واسه ما 3 تا. ما که رسیدیم یه کم بعدش هم بتاینا و داداشینا اومدن. بتا کیک سالگرد ازدواجشو آورده بود و داداشینا کیک تولد کاپا. 3 سالش تموم شد نینی فینقیلی. حاضر شدیم و بادکنکا رو باد کردیم و براش تولد گرفتیم. من براش دوتا دروازه گل کوچیک و یه توپ قرمز گرفته بودم. انقدر حال کرد که. سیگما و داماد هم حال کرده بودن. هی میخواستن توپ رو ازش بگیرن خودشون فوتبال بازی کنن. یه عالمه هم بازی کردن. بعد کیک خوردیم و بعدشم شام. ساعت 10.5 بود که یهو زنگ در رو زدن! بعله. مهمون اومد پشت هم! اومده بودن عید دیدنی و دیدنی خونمون. داییا و خاله اینا. 30 نفری بودیم فکر کنم. از همه پذیرایی کردیم و بعد پسرخاله ها دروازه ها رو دیدن و مسابقات برگزار کردن. وسط خونه همه مبلا رو چیدیم دورتا دور و مسابقاتشونو برگزار کردن. عالین. آخراش دیگه خانما رفتیم پایین نشستیم به گپ زدن. همه رفته بودن لب ها و چروک های صورتشونو بوتاکس کرده بودن و از این کارا. خب من زیاد از این کارا خوشم نمیاد. لب اگه طبیعی باشه و خیلی کم بدم نمیاد، ولی بقیه چیزا رو دوس ندارم. مصنوعی میشه قیافه ها. سیگما هم که از این کارا متنفره. خلاصه کلی حرف زدیم و دیگه ساعت 1.5 اینا بود که رفتن و ما هم 3-3.5 خوابیدیم!
سه شنبه، 13 بدر بود. صبح یه دوش مشت گرفتم و با سیگما رفتیم زمین ببینیم. ظهر برگشتیم و قرار بود بریم زمین دایی که هنوز نساختتش پیک نیک. هر خانواده ای سبزی پلو ماهی درست کرده بود و بردیم تو اون زمین، زیرانداز انداختیم و خوردیم. بعدش هم پاشدیم استپ هوایی بازی کردیم. یه جا داماد اومد منو با توپ بزنه، از پشت زد تو گردن و سرم. انقدر درد داشت که. نگران شده بودم واسه خودم ولی خدا رو شکر جدی نبود و یکی دو ساعت بعد خوب شد سردردم. واسه داییا هم تولد گرفتیم و کیک خوردیم و آجیل و بعد رفتیم خونه. یه کم استراحت کردیم و مامان آش درست کرد خوردیم و بعد رفتیم خونه آقاجان. همه اونجا آش خورده بودن و داشتن پانتومیم بازی می کردن. ما هم باهاشون بازی کردیم و بعد نشستیم به حرف زدن. دایی هم مخ سیگما رو کار گرفته بود و تا 12 موندیم اونجا! انقدر نظرات من باهاشون فرق داره اصلا دلم نمیخواد بشنوم حرفاشونو و به سیگما هم بگن! اه! تو همه چیز! خلاصه رفتیم خونه و خوابیدیم.
چهارشنبه 14ام، صبح باز با سیگما رفتیم زمین ببینیم. یه عالمه دورتر رفتیم و یه چیزایی دیدیم. بعد برگشتیم باغ خودمون و با سگ ها بازی کردم یه عالمه. خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تیلدا به من حسودیش شده بود که چرا سگ ها انقدر باهام خوبن! خخخ. بعدش یه دور دیگه هم با بقیه رفتیم همون زمینا رو و یه ویلای خفن رو دیدیم. برگشتیم خونه نهار خوردیم و نصاب اومد ماهواره نصب کرد. ظهر یه کم استراحت کردیم و یواشکی بازی و بعدش گفتیم بریم پیاده روی. از مشهد که برگشتیم من 1 کیلو چاق شدم. در کل هم که قبل از عید چاق شده بودم. 2-3 کیلو از دبی چاقترم الان! خیلی بد شدم دیگه. تو ییلاق سعی کردم کم بخورم و پیاده روی کنیم. از 6:15 رفتیم بیرون با سیگما. یه عالمه راه رفتیم و از یه سری مغازه هم خرید کردیم. یه چوب لباسی پشت دری گرفتیم و دوتا گلدون واسه تهران. رفته بودیم بستنی بخوریم ولی چون هنوز هوا سرد بود بستنیه باز نشده بود و ما هم دیگه هیچی نخوردیم واسه لاغر شدن و برگشتیم خونه. 9 رسیدیم و شام خوردیم. بعد با تیلدا بازی فکریش رو بازی کردیم و بعد هم یه دست منچ که من آخر شدم. بعدشم یه دست حکم که من و سیگما داداش و داماد رو بازوندیم و حال داد. بعدش خوابیدیم.
پنج شنبه 15 ام، صبح رفتیم خونه دوتا عمه ها یه سر زدیم. برگشتیم خونه نهار خوردیم و وسایل رو جمع کردیم که برگردیم تهران. سیگما با داماد رفت بیرون و تا برگشت ساعت شد 5 عصر! دیگه هول هولی اومدیم تهران و دوش گرفتم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامان سیگما. راجع به زمین صحبت بود و دیگه مخم تاب برداشت انقدر همش حرف زمین بود. دپرس برگشتیم خونه. یه کم فیلم دیدیم و خوشگذرونی و خوابیدیم.
جمعه صبح با صدای بالایی ها بیدار شدم. کلی کار داشتیم. چمدون رو خالی کردیم و سه دور لباس شستم و پهن کردم. خونه رو مرتب کردم تا حدی. باقالی پلو با گوشت درست کردم و ساعت 5 خوردیم! بالاخره گرگ وال استریت رو هم تموم کردیم و 6 اینا حاضر شدیم رفتیم بوستان جوانمردان. تا حالا نرفته بودم. رودخونه کن چقدرررررررر آب داشت. یه جاهایی سرریز کرده بود. یک ساعت پیاده روی کردیم با هم و بعد برگشتیم خونه، سالاد درست کردم خوردیم و 11.5 رفتیم بخوابیم که من تا 1 خوابم نبرد فکر کنم. چرا تعطیلات تموم شد؟
امروز هم شنبه، 9 صبح تو بیمارستان وقت دکتر آنکولوژیست داشتم! واسه این مشکل عدم جذب آهنم. اونم گفت باید آهن تزریق کنم. دیگه 10:15 اومدم سر کار و یه عالمه کار داشتم. کم کم حاضر شم برم خونه. میخوام با تاکسی یه بخشی از راه رو برم و بقیه ش رو پیاده برم. ببینم میشه یا نه
بهارتون مبارک. بهار انقدر خوبه که هر روزش رو باید به هم تبریک گفت. انقدر دوس داشتم الان یه لیوان چای برای خودم میریختم و مینشستم جلوی پنجره. زل میزدم به چمن های پر از گل زرد کوچولو که تو این فصل زیاده، یه نسیم کمی میومد و چایم رو خنک می کرد و یه تکه شکلات تلخم رو باهاش میخوردم و از صدای پرنده ها لذت میبردم. ییلاق که رفته بودیم، وقتی توی باغ ها راه می رفتم، داشتم به این فکر می کردم که سرعت زندگی اینجا چقدر آرومه و چقدر آدم میتونه فکر کنه و از زندگیش عقب نمونه. برعکسش تهران. همش باید در حال بدو بدو باشی و باز هم از همه چیز عقبی. من دیگه فهمیدم که آدم این نوع زندگی نیستم. آدم یه عالمه بدو بدو و کار زیاد تو ساعتای طولانی نیستم. واسه همین دور یه عالمه چیز رو خط کشیدم. دیگه کار واسه خودم نمی تراشم. میخوام زندگی تنبل وار داشته باشم. مثلا یکشنبه صبح میخواستم باز برم کلاس یوگا و عصری هم شنا. دیدم حوصله ندارم جفتش رو نرفتم. یکی از فواید یه ماشینه بودنمون هم این شد که دیگه هر روز با سیگما میام و دغدغه ی جای پارک و زودتر رفتن به ترافیک نخوردن رو ندارم. صبحا هم سیگما ساعت میذاره واسه بیدار شدن، واسه همین خوابم راحت تر شده. تو این برهه از زندگیم ترجیح میدم سر این کار بیام، ولی میدونم نمیتونم 20-30 سال این همه ساعت سر کار باشم. زندگی خیلی ماشینی میشه اینجوری. وقتی به دکتری خوندن فکر می کنم میترسم. یه کار بزرگ واسه خودم تراشیده ام. امیدوارم خدا خودش به بهترین نحو همه چیز رو کنار هم بچینه.
خب از شنبه بگم که عصر وسط راه از تاکسی پیاده شدم و بقیه راه رو پیاده رفتم. هوا خوب بود و پیاده روی خیلی چسبید. 35 دقیقه تا خونه راه رفتم. وقتی رسیدم خیلی سرحال بودم. عدسی درست کردم و سالاد واسه فردام. بعد سیگما اومد و فیله کباب کرد و بهش سالاد سزار دادم و با هم نشستیم فیلم پرستیژ رو نصفه دیدیم. وسطاش من خوابم گرفت و رفتم خوابیدم و سیگما تا آخر دید.
یکشنبه 18 فروردین، صبح بازم با سیگما رفتم شرکت. خیلی سرم شلوغ بود. چه بارونی هم میومد. عصری که میخواستم پیاده برم، از شدت بارون دیگه وسط راه پیاده نشدم. نزدیک خونه پیاده شدم و فقط یه ربع راه رو پیاده رفتم با چتر. وسط راه یه یارویی هم گیر داده بود ما رو سوار کنه! نمیخوام آقا برو دیگه. اه! خلاصه رفتم خونه و سر راه یه 6تا چوب لباسی خریدم و یه چسب چوب که دکوپاژ کنم، ولی حوصله نداشتم. خونه باز عدسی درست کردم و فیلم پرستیژ رو پلی کردم و عدسیمو خوردم. فیله هم توی زعفران و آبلیمو و ادویه خوابوندم که سیگما بیاد کباب کنه. هولاهوپ هم زدم. سیگما اومد و با هم فیلم Now you see me1 رو پلی کردیم و نصفه دیدیم. ساعت 10:15 یادم اومد هنوز کباب نکرده. رفت درست کرد و غذای فردا رو کشیدم تو ظرفا و رفتیم خوابیدیم.
دوشنبه 19ام، باز با هم رفتیم سر کار. صبحا که من رو میبره خیلی حس خوبیه. تو راه کلی با هم میپوییم. خیلی بیشتر هم رو میبینیم از وقتی من رو میبره. چون از اونور هم زودتر از سر کار برمیگرده. سر کار همه پنجره کنار من رو باز می کردن و باد شدید میومد. چندباری بستم ولی چون گرمشون بود باز می کردن. عصری باز وسط راه پیاده شدم و پیاده رفتم خونه. برای خودم سوپ درست کردم و با فیله خوردم. باز یه کم از پرستیژ رو دیدم تا سیگما اومد و بقیه ی Now you see me1 رو دیدیم و تموم شد. شامش رو هم دادم این وسط خورد. بعدشم لالا. من خیلی خسته بودم. گلودرد هم گرفته بودم. نصف شب از گلودرد بیدار شدم و کلی حرص خوردم از همکارام که باعث شدن سرما بخورم.
سه شنبه 20ام، باز شرکت و جلسه های مهم و گلودرد و بی حالی. سفت و سخت وایستادم سر باز کردن پنجره. من میدونم گرمه، ولی فکر کنین تابستون که باید کولر زد، خب اونی که جلوی کولر میشینه اذیت میشه. خصوصا اگه گرمایی هم نباشه. منم هی به هرکی میاد باز کنه پنجره رو، میگم بیا جامون عوض، ولی هیشکی جاشو با من عوض نمی کنه. خب چی کار کنم دیگه؟ خیلی بی حال بودم. عصری یه کم مغازه گردی کردم و با تاکسی رفتم خونه مامانینا. مامان رفته بود دکتر و داشت پیاده برمیگشت. زنگ زدم و به هم نزدیک بودیم و گفت خسته شده و میخواد ماشین بگیره. منم از تاکسی پیاده شدم و رفتم پیشش. دیگه نزدیک ایستگاه بی ار تی بودیم و با هم بی ار تی سوار شدیم و بعد هم مترو و رفتیم خونه. گلدونای پشت پنجره م رو که برده بودم پشت پنجره مامانینا، کلی خوشگل شده بود. از مترو یه دونه از این محافظای کابل شارژ گرفته بودم. نشستم دوساعت پیچیدمش دور شارژر مامان. بعد بتا و دخملاش اومدن. آخ که تتا دلمو میبره. گفتم توی عید باهاش تمرین کردیم و چند قدم برداشت؟ دیگه الان 2-3 متر بدون کمک راه میره. قند تو دلم آب می کنه با اون طرز راه رفتنش. سیگما هم زود اومد خونه ماماینا. واسمون میوه فیسالیس آورده بود. اولین باری بود که میخوردم. بد نبود. خوشم اومد. سیگما کلی با تیلدا بازی کرد. بابا هم اومد و شام خوردیم. حواسمون بود که زیاد نخوریم. غذا لوبیاپلو بود ولی شانس آوردم زیاد خوشمزه نشده بود، واسه همین تونستم کم بخورم. بعدشم کلی با این فینگیلیا بازی کردیم و رفتیم خونه لالا.
امروز، چهارشنبه، وسط کارام یه لیست خرید نوشتم واسه مهمونی. نمیدونم گفتم یا نه. 5شنبه خاله های سیگما رو دعوت کردم خونمون. میخوام گول بزنم مهمونا رو. خورش کرفس رو زودتر از بیرون بگیرم و بریزم تو قابلمه مثلا خودم پختم. خخخ. کباب و جوجه هم که سیگما بگیره واسه شب. خودمم فقط دسر درست می کنم و نهایتا سوپ. آخه سوپم دیگه خیلی تکراری شده. نمیدونم درست کنم یا نه. عصر امروز میخوام برم دنبال ظرف یه بار مصرف خوشگل واسه دسر. یادم باشه گل هم بخرم سر راهم.
سلام. حالتون چه طوره؟ چه کردین با آخر هفته ی بهاری؟ من تصمیم گرفتم عرض زندگیمو زیاد کنم. دیدم همش منتظر آخر هفته ام و همین جوری بهترین روزام میگذرن هی، گفتم یه کاری کنم که یه کم بیشتر لذت ببرم.
چهارشنبه عصر خیلی سرحال بودم. بعد از شرکت رفتم یه دسته گل رنگی رنگی (اسمشو نمیدونم) خریدم و با تاکسی رفتم. با سیگما قرار گذاشته بودیم که بریم خرید. رسیدم به سیگما و با هم رفتیم از این ظرف یه بار مصرفا واسه دسر بخرم. قاشق هم یه بار مصرف رنگ استیل گرفتم و بعد رفتیم شهروند، خرید واسه مهمونی. کلی چیز میز خریدیم. یه خانمه اومد گفت بن شهروند داره و اگه میشه ما با بنش خرید کنیم و بهش پولش رو بدیم. دیگه همین کار رو کردیم. بعدش سر راه رفتیم کبابی و کباب لقمه خوردیم. به من نساخت. دل درد گرفتم یه کم. اومدیم خونه و رفتیم سراغ اتاق که لباسای اضافه رو جمع کنیم. همه کاپشنا و پالتوها و سویشرت ها رو دیگه کلا جمع کردیم. چکمه ها و نیم بوت و همه چی خدافظ. همین یه کار کلی جلو مینداختمون. یه طبقه از کتابخونه رو هم خالی کردم دادم سیگما کتاباشو ببره شرکت که جا واسه بقیه کتابام باز بشه. بعدشم رفتیم سروقت درست کردن دسر. پاناکوتا درست کردم و با رنگ خوراکی، 6 رنگ درست کردم و ریختیم تو جام های یک بار مصرف و گذاشتیم تو یخچال. بعدشم لالا.
پنج شنبه 22 فروردین، صبح 9 بیدار شدم و سیگما میخواست بره جلسه که از رستوران زنگ زدن که خورش کرفس نداریم! گفتم یعنی چی من اینترنتی سفارش دادم و داشتین. الانم به مهمونام گفته ام غذا چیه و نمیشه کاریش کرد. گفت بهتون خبر میدیم. منم که پی ام اس و داغون، زدم زیر گریه. سیگما هم کلی باهام دعوا کرد که چرا گریه می کنی و دعوامون شد رسما! دیگه سیگما رفت و من زنگ زدم به رستوران و گفتن اوکیش کردیم و براتون میفرستیم. نکبتا! فقط میخواستن ما رو دعوا بندازن! دیگه من رفتم سراغ اتاق و کتابخونه رو چیدم و حسابی گردگیری کردم. بعد میزتوالت رو خالی و گردگیری کردم. آیینشو سابیدم و دوباره چیدم. اون اتاق اوکی شد. اومدم سراغ اتاق خواب. پتوهامونو جمع کردم و روتختی صورتی خوشگلمو انداختم. این اتاق هم تموم شد. بعد رفتم سروقت هال و پذیرایی. اول از همه یه سینی چوبی داشتم که با شمع و گل و مروارید و صدف، تزیینش کردم و گذاشتم رو کنسول. گلدون قبلی رو برداشتم به جاش. بعد هم تلفن زدم به مامان و در حین حرف زدن کل هال و پذیرایی رو گردگیری و مرتب کردم. نهار خوردم و سیگما با میوه ها از راه رسید. یه صندلی گذاشتم جلوی سینک و شروع کردم به شستن میوه ها. سیگما هم کل خونه رو جاروبرقی و تی کشید. بهش گفتم آشپزخونه رو نکشه که من اول تمیزکاری کنم بعد. اونم هی میگفت بدو! شستن میوه ها تموم شد و افتادم به جون آشپزخونه. سیگما هم سرویس ها رو شست. آشپرخونه که تموم شد جارو و تی کشیدیم و من دیگه خیلی خسته بودم. خورش ها رو هم آوردن و من خالیش کردم تو زودپز. ساعت 4.5 رفتم یه کم دراز کشیدم تا 5.5. سیگما هم گاز و سینک رو تمیز کرد تو این فاصله و بعد رفت سلمونی. من هم دوش گرفتم و رفتم سراغ درست کردن سوپ. قارچ خورد کردم و هویج رنده کردم و رفتم سروقت پختن سوپ شیر. اون وسط ها هم آرایش کردم و حاضر شدم و میوه ها رو چیدیم و میز شام رو هم تقریبا چیدم. ماست رو هم ریختم تو ظرف برگی شکل و روش رو تزیین کردم. واسه تزیین دسرا میخواستم فیسالیس رنگ کنم و بذارم روش که پیدا نکردیم و به جاش چتر گذاشتم. ساعت 8:15 مهمونا اومدن. اول خود خانواده سیگما اومدن. نینیشون با کفش اومد تو به مامانش گفتم تمیزه کفشش؟ گفت آره! ولی خب با همون کفش اومد و چندبار هم با همون رفت حیاط و اومد. خلاصه چای و شیرینی دادیم و بعد خاله کوچیکه و بعدشم خاله بزرگه اومدن. (راستی عصری داماد سیگماینا کیک آورد گذاشت تو یخچال ما که شب واسه تولد 20 روز پیش گاما تولد سورپرایزی بگیره). دیگه پذیرایی کردیم از همه با چای و شیرینی. میوه هم براشون گذاشتیم. راستی قرار بود برنج رو مامان سیگما درست کنن و باباش هم گفتن به جای اینکه براتون شیرینی بیاریم، جوجه کباب هم با من. دمشون گرم. اینا رو آوردن و برنج رو گذاشتم دم بکشه. سیگما هم کباب کوبیده سفارش داد و تا برسه من سوپ و خورش و جوجه ها رو گرم کردم. اون وسط روغن کرمانشاهی هم داغ کردم که بدیم رو برنج که حواسم ازش پرت شد و سوخت K یه بار دیگه درست کردم. میز رو با کمک بقیه کامل چیدیم و خدا رو شکر همه غذاها گرم بود و خوشمزه. همسایه ها یاری کنید تا من مهمونی بدم. خخخ. دیگه همه تعریف کردن. مادرشوهر هی از خورش کرفس تعریف کرد. خخخ. منم به روی خودم نیاوردم. وسط شام سیگما رفت جلسه ساختمون با نینیشون و یهو دیدم اومد نینی رو گذاشت تو و رفت. بعد هم صدای بلند از حیاط اومد. به پسرخاله سیگما گفتم برو پایین ببین چیزی نشده باشه. زود با هم اومدن بالا. دعواشون شده بود. همسایه بالایی مخالفت کرده بوده با تغییر مدیر ساختمون و بحث شده بود بین همسایه ها. سیگما هم اعصابش خورد بود و دیگه نشست واسه بقیه تعریف کردن و اینا. من دسرها رو آوردم که خیلی حال کردن باهاش. بعد هم کیک تولد گاما رو آوردیم و تولد گرفتن. من چای گذاشتم و با کیک خوردن همه و بعدشم پاشدن برن. من این وسط ظرفا رو تو ماشین هم چیدم تقریبا. کلی غذا مونده بود. خورش رو که گذاشتم فریزر. بیشتر کباب ها و جوجه ها و برنج رو هم دادم مادرشوهر برد. سوپ هم فقط یه وعده مونده بود که دیگه نگه داشتم واسه خودمون. سالاد هم که اصلا خورده نشده بود. خلاصه مهمونا قبل 12 رفتن و ما موندیم و خونه. یه دور ماشین رو کامل کردم و گذاشتیم نصف شب بشوره و میوه ها و غذاها رو گذاشتیم تو یخچال و 2 خوابیدیم. خوشحال بودم که مهمونی انقدر خوب برگزار شده.
جمعه، 23 فروردین، ساعت 12 ظهر بیدار شدیم! مستقیم نهار خوردیم از غذاهای دیشب. بعدش ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و ظرفای سری دوم رو چیدم. یه سری ظرفای بزرگ مثل قابلمه و سوپ خوری اینا رو هم سیگما شست. یه سری هم خودم شستم و بعد نشستیم پای دیدن فیلم Now you see me 2. تا 6 فیلم دیدیم و وسطشم هم چیت کردیم و شیرینی نسکافه خوردیم و پاناکوتا و میوه اینا. بعد میخواستیم بریم پیاده روی که بارون شدیدی گرفت. گفتیم به جاش بریم سینما، رحمان 1400. همه سانسای نزدیک پر بود، اریکه واسه ساعت 7 داشت که پر شد. گفتیم بریم شاید خودشون جا داشته باشن. چه بارونیم بود. رفتیم و اوکی بود. همون وسطا جا بود و بلیط داد بهمون. فیلمش طنز بود ولی من زیاد دوستش نداشتم. حتی با دید طنز به نظرم هزارپا خیلی خنده دار تر بود. سیگما با اینم خیلی خندید البته. نمیدونم. تا 9 سینما بودیم و بعد بازم تو بارون شدید برگشتیم خونه و در مقابل وسوسه ی فست فود مقاومت کردیم و رفتیم خونه سالاد و جوجه خوردیم و فیلم آکوامن رو پلی کردیم. نصفش رو دیدیم و بعد هم لالا.
شنبه، امروز، صبح با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه کار داشتم. کارت ورود خروجم رو هم گم کرده بودم و در به در دنبال گرفتن دوباره ش بودم. تازه کارت استخرمم مامان گم کرده و واسه هرکدوم باید 45 تومن بسلفم چقدر گرون شده این کارتا.
عصری برنامه دارم با یکی از همکارا که دوستمه، تا یه جایی پیاده بریم. باشد که مشتری شیم
سلام سلام. آخر وقت چهارشنبه س. شنبه رو هم مرخصی گرفتم. بریم که 4 روز استراحت کنیم. هوراااا.
از شنبه بگم که عصری با 3 تا از همکارا ولیعصر رو پیاده رفتیم و رفتیم. وسط راه یکیشون رفت. یک ساعتی راه رفتیم و بعد دیگه از هم جدا شدیم و هر کی رفت خونه خودش. من تاکسی سوار شدم و مخم رو خورد آقاهه. یه آقای 65 ساله اینا بود که میگفت 20 ساله ازدواج کرده و چون زنش نمیذاره زیاد کت شلوار و کراوات بپوشه، اینم یه کانال دیگه باز کرده و با سه تا مادموازل! دیگه میره بیرون و این حرفا! همه دلیلش هم همین کراوات بود! هیییی. رسیدم خونه. سیگما قبل از من اومده بود. شامش رو دادم و خودمم سوپ خوردم با جوجه و بعد بقیه فیلم آکوامن رو دیدیم و خوابیدیم. خوشم اومد از فیلمش.
یکشنبه صبح باز با سیگما شرکت. وسط روز اومد دنبالم رفتیم سر اون پروژه ای که سرمایه گذاری کرده بودیم. باحال بود. بعدش هم سیگما کار داشت و رفت جلسه و من ساعت 5 خونه بودم. دیدم هم خونه تمیزه و هم حوصله م سر میره، گفتم بذار زنگ بزنم دوستام بیان اینجا. به مهتاب و مریم زنگ زدم که مهتاب گفت میاد و مریم برنداشت. دیگه منم میوه براش چیدم و زود اومد. کلی حرف داشتیم با هم. واسم تعریف کرد و چای آوردم و با قطاب خوردیم و میوه و اینا و بعدشم رفت. منم دیگه فیلم پرستیژ رو تموم کردم و خیلی خوشم اومد ازش. سیگما هم اومد و پلو درست کردم و با خورش کرفس خوردیم و با هم فیلم فارست گامپ رو شروع کردیم. 2 ساعتی دیدیم و دیگه رفتیم لالا.
دوشنبه هم باز با سیگما شرکت. بعد از کار با همکارم رفتیم دو سه تا مغازه دیدیم واسه کادوی تولد اون یکی و هیچی نپسندیدیم و رفتم سمت خونه. با مریم قرار گذاشته بودیم بریم پیاده روی. یک سال بیشتر بود که ندیده بودمش با اینکه فقط چند کوچه فاصله داریم! البته چون زیاد با هم چت می کنیم نشون نمیداد که ندیدیم هم رو. کلی حرف داشتیم واسه هم. اول ظرف غذامو گذاشتم تو ماشینش که تازه خریده بود، بعد هم رفتیم پارک سر کوچه ما و کلیییییییی راه رفتیم. 1.5 ساعت راه رفتیم و دو سه بار همدیگه رو رسوندیم و بار آخر اون من رو رسوند و رفتم خونه. قرار شد هفته ای یه روز بریم پیاده روی. دیگه من رفتم خونه و سیگما هم خونه بود. دوش گرفتم و واسه شام سوپ و جوجه خوردم و بعد هم نشستیم پای بقیه فیلم فارست گامپ. خیلی قشنگ بود. رنک 12 IMDB بود. خوشم اومد کلی. دیگه یه کم گوشی بازی کردیم و لالا.
سه شنبه صبح هم من رو رسوند شرکت و عصری از شرکت رفتم خونه مامانینا. یه تیکه از راه رو پیاده رفتم که از جلوی بستنی فروشی رد بشم و یه بستنی قیفی دبش خوردم. بعد رفتم خونه مامان و تیلدا پرید بغلم. بعد هم تتا چهاردست و پا و سر و صدا کنان دویید اومد بغلم. انقدر ذوق کرده بود از دیدنم که نگووو. تازه بوسم هم کرد. (خیلی کم بوس می کنه). معلوم بود دلش برام تنگ شده. خلاصه که کلی ذوق کردم. یه عالمه هم با جفتشون بازی کردم. عطسه کردم یهو تیلدا گفت بلس یو. جوجه فینگیلی من. بعد از عید رفت یه مهد زبان انگلیسی، حالا الان یه چیزایی یاد گرفته یه جاهایی به کار میبره که باحاله. خلاصه سیگما و بعد بابا و داماد هم اومدن و واسه شام ناگت مامان پز داشتیم و خوردیم و بتاینا خدافظی کردن که آخر هفته برن شمال و ما هم رفتیم خونمون و لالا.
امروز صبح دیگه سیگما خیلی خوابش میومد و گفتم تو بخواب، من با اسنپ میرم. تخفیف هم داشتم و با اسنپ اومدم سر کار. روز شدید پ هم بود و کلی دلدرد داشتم و بی حال بودم تا ظهر. عصری واسه دوستم تولد گرفتیم تو آبدارخونه و دیگه الان پاشم برم خونه
سلام سلام. من اومدم با پست تولد. خب یکشنبه تولدم بود. من همیشه صبر می کردم تا 12 شب. ولی اون شب بسیار خسته بودم و 11 خوابم برد.
صبح که بیدار شدم و گوشی رو روشن کردم، همینجور پیامای تبریک تولد بانکا و البته دوستام بود که میومد. از همون 11.5 دیشب شروع کرده بودن به گفتن تبریک ها. خلاصه که خوشحال بودم. 9.5 صبح بیدار شده بودم. آخه امروز رو مرخصی استعلاجی گرفته بودم که برم بیمارستان واسه تزریق آهن. بعد از صبحونه حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان. تا سیگما بره جاپارک پیدا کنه، من رفتم پیش پزشک اورژانس ویزیت شدم و دادم نسخه م رو که تاریخش گذشته بود دوباره بنویسه. ولی بهم گفت که فرینجکت دیگه نیست و پیدا نمی کنی. رفتم از داروخونه بیمارستان پرسیدم که نداشتن. سیگما هم اومد و یه داروخونه دیگه هم رفتیم و نداشتن. به دوستام سپردم، گفتن 13 آبان هم نداره و کلا دیگه نمیاد آمپولش. زنگ زدیم به 1490 اطلاعات دارویی که گفت سمت غرب دوتا داروخونه داره و شمارشون رو داد. یکیشون گفت تموم کردم و اون یکی گفت فقط یه دونه میدم، بدون بیمه. که دیگه سیگما اسنپ رفت و برگشت گرفت و رفت داروها رو گرفت و اومد. تا بیاد شد 12.5. بالاخره رفتیم واسه تزریق. خیلی هم دنگ و فنگ داشت. چون من کلا به خیلی چیزا و بعضی داروها حساسیت دارم، باید خیلی با احتیاط تزریق می کردن. توی سرم و با سرعت کم. قبلش هم کلی آمپول ضد حساسیت هم به خودم هم تو سرم زده بودن. تا ساعت 3 عصر طول کشید. بعدش دیگه سیگما گفت درسته که قرار بود بعد از سفر رژیم بگیریم، ولی امروزم تولدته و نهار بریم بیرون که از فردا ماه رمضون میشه. رفتیم رستوران بونلی. یه سالاد سزار و یه پاستا سفارش دادیم. خیلی خوشمزه بود. محیطش رو هم دوست داشتم. بعدش برگشتیم خونه و من لباس واسه شب برداشتم و سیگما هم دوش گرفت و رفتیم کیک تولد خوشگل خریدیم و رفتیم خونه مامانینا. 7 رسیدیم. بتاینا خواب بودن. عصرونه خوردیم و با بچه ها بازی کردم و بعد داماد هم اومد و شام خوردیم و بعدشم عکس گرفتیم و کیک خوردیم و فهمیدیم که فردا روز اول ماه رمضون نیست. هوراا. دیگه 11.5 رفتیم خونمون و لالا و بدین ترتیب وارد 29 سالگی شدم. آخرین سال از دهه سوم.
دوشنبه، بالاخره بعد از 4-5 روز رفتم شرکت. خودم ماشین بردم. خب امسال دومین سالیه که من دیگه روزه نمی گیرم. قبلش هم دل خوشی از روزه نداشتم و بی نهایت بهم سخت می گذشت تا اینکه دیگه سال 96 مصادف شد با شروع کارم و زد معده م رو ترد! از اون موقع دیگه اصلا حال نمی کنم با روزه. خلاصه سر کار به کارام رسیدگی کردم و عصری گفتیم کادوی همکارم رو بهش بدیم. یه شکلات خوری و یه قندون میناکاری از دیجی براش خریده بودیم. وقتی رفتیم کادوی اون رو بدیم، اونا هم کادوی من رو دادن. یه شیرینی خوری خوشگل با جوجو و یه بلوز شلوار تو خونه ای. خیلی ذوق کردم. عصری چون بار و بندیل زیاد داشتم، با دوستم رفتیم تو لابی و بهش گفتم پیش وسایل بایسته تا من برم ماشین رو بیارم. رفتم آوردم و با هم رفتیم. وقتی با یکی دیگه میرم ترافیک اذیتم نمی کنه. سر راه اونو پیاده کردم و خودم رفتم خونه. قرار بود شب بریم خونه مامان سیگما. زودی پریدم تو حموم و سیگما هم اومد و حاضر شدیم و رفتیم. آهان. نصف کیک دیروزم مونده بود. به سیگما گفتم از مامانش بپرسه اگه بد نیست، همین نصف کیک رو ببریم. آخه قنادیا کیک کوچیک کم دارن یا ندارن. دیگه بزرگ گرفته بودیم و خب چه کاریه که بذاریم بمونه و دوباره یکی دیگه بخریم؟ خلاصه مامانش اوکی بود و همون نصف کیک رو بردیم. پدرشوهر با دوستاش رفته بود سفر. اگه میدونستیم فرداش میرفتیم. خلاصه کلی گپ و گفت کردیم با گاما و مامانش و دیگه شام خوردیم و بعدشم عکس انداختیم و کیک خوردیم. کادو هم بهم پول دادن. اونجا هم کار سیگماینا طولانی بود و باز 11.5 رفتیم از اونجا. کم خوابی گرفتم این دو شب.
سه شنبه 17ام، روز اول ماه رمضون بود. با سیگما رفتم سر کار. معلوم شد که ساعت کاریمون 1 ساعت کم شده. ذوق کردیم حسابی. هیچی نمیشد سر کار بخوریم. نهار نون پنیر سبزی خوردم ایستاده تو آبدارخونه! معده م هم به هم ریخت باز! من قشنگ مثل روزه ها بودم. کلی بی حال بودم. عصری یه ساعت زودتر رفتم خونه. سیگما خونه بود. خوابیدیم. 1.5 ساعت خوابیدم و بعد با بیچارگی بیدار شدم. واسه افطار سیگما میخواستم فرنی آرد برنج درست کنم. دیگه میز رو براش چیدم و فرنی هم درست کردم. خودم باهاش نشستم یه کوچولو فرنی خوردم و بعد واسه شام هم دو پرس جوجه کباب برامون آورده بودن که یکیشو دادم سیگما، یکیشم یه کمش رو خودم خوردم و بقیه جوجه هاش رو خرد کردم که فردا با خیارشور ببرم سرکار سرد بخورم! سریالای بعد از افطار شبکه 3 و 2 رو هم دیدیم و من 11 باز بیهوش شدم! خوبه این همه عصر خوابیده بودم!
چهارشنبه 18 ام هم که امروز باشه، 7.5 بیدار شدم با سیگما اومدیم شرکت. باز کلی خوابم میاد امروزم. نمیدونم چم شده. فکر کنم آهن زدم به جای اینکه خستگیم کمتر شه بیشتر شده. خخخ. یه عالمه هم کار سخت داشتم که خدا رو شکر همه رو انجام دادم. بریم که ساعت کاری در شرف تموم شدنه. هورااا. سلام آخر هفته
اول هفتتون به خیر و شادی. بریم که این هفته رو سرحال شروع کنیم؟
آخر هفته، چهارشنبه، من که رفتم خونه سیگما نیومده بود. یه کم عدس خیس کردم و گوشت چرخ کرده هم گذاشتم بیرون که یخش باز شه. رفتم دراز کشیدم و کتاب یک به علاوه یک رو گرفتم دستم. زیاد دوستش ندارم ولی خیلی سلیسه و زود جلو میره. در واقع هیچ چیز خاصی نداره. یه کم خوندم و سیگما اومد. قرار شد بخوابیم که اون خوابش برد و من نتونستم بخوابم. بیدار شدم و عدسی بار گذاشتم و پیاز سرخ کردم واسه گوشت چرخ کرده و بعد بقیه کارای گوشت چرخ کرده. این وسط با دوستامم چت می کردم. چای دم کردم و سفره افطار رو چیدم و 6 دقیقه مونده بود به اذان سیگما رو بیدار کردم. اون افطار کرد و منم عدسی خوردم به جای شام. بعد هم سریالای ماه رمضون شبکه 3 و2 رو دیدیم و بعد شام سیگما رو که عدس پلو و گوشت چرخ کرده بود دادم و نشستیم پای دیدن قسمت اول هیولا. خوشم اومد ازش. بعد هم سیگما خوابید و من یه کم کتاب خوندم و بعد خوابیدم.
پنج شنبه صبح سیگما رفت گیلی رو بنزین زد و آورد گذاشت واسه من و رفت جلسه. منم یه کم مرتب کردم خونه رو. گلدونا رو آب دادم و ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و یه جمع و جور کردم و مایو اینامو برداشتم و رفتم خونه مامانینا. 12 رسیدم. مامان روزه بود. نهارمو خوردم و رفتم استخر سر کوچه مامانینا. خیلی وقت بود استخر نرفته بودم. یه ساعتی هم شنا کردم هم آب بازی. باز برگشتم خونه مامانینا و خوابیدم یه چرت. بیدار که شدم قرار شد بریم ملاقات خاله. کورتاژ تشخیصی انجام داده بود و چنتا جراحی نه کوچیک دیگه. رفتیم آبمیوه و کمپوت اینا خریدیم و بعد رفتیم دنبال بتا. تیلدا خواب بود و نیاورده بودش. ولی تتا کپلو بود. رفتیم خونه خاله. کپل چسبید به من. خیلی ذوقشو کردم. همش چسبیده بود به من. نوه ی خاله صورتش کبود بود. بچه دوساله تو کالسکه با مامانش تو کوچه راه می رفتن که یکی میکوبه به یه ماشین پارک شده و ماشینه میخوره به اینا و میفتن زمین. دیگه بچه رو برده بودن سیتی اسکن و همه چی. مامانش انقدر نگران بچه بود که خودشو یادش رفته بود، میگفت حالا همه بدنش درد می کنه و زودتر رفتن دکتر. اون یکی پسرخاله و خانمش هم اومدن. یه کم نشستیم و بعد من رفتم سر کوچه خاله اینا گوشیمو دادم گلسشو عوض کردن و بتا رو رسوندیم خونشون چون شام مهمون بودن و من و مامان رفتیم خونه مامانینا. مامی آش درست کرد و سیگما هم اومد. فقط مامان و سیگما روزه بودن. من که واسه معده م از دور خارج شدم، بابا هم واسه قلبش خیلی وقته که دیگه روزه نباید بگیره. بسی آش خوردیم و بعد فیلمای ماه رمضون که وسطش داداشینا اومدن. کاپا هم کلی ناراحت شد که چرا تیلداینا نیستن و کلا عنق طور بود. خیلی هم لوس شده دیگه. انگار نه انگار من عمه شم و هر هفته داره منو میبینه. همش میرفت پشت مامانش قایم میشد! سه سالشه دیگه. حرصم دراومد. البته آخراش یه کم اومد باهام بازی کرد. بعدش شام خوردیم و با اینکه آش زیاد خورده بودم نتونستم شام نخورم. با اقتدار خوردم. آخر شب هم رفتیم خونه و تا 2.5 بیدار بودم و کتاب میخوندم.
جمعه 20ام، ساعت 11.5 بیدار شدم و صبحونه خوردم. بعد افتادیم به جون خونه. چمدون رو بالاخره سیگما گذاشت سر جاش و جارو کشید و منم کلی لباس شستم و هی لباسای اضافه رو جمع کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و اینا. ظهر یه کم حالت تهوع گرفتم و عصر هم پ شدم. نهار خوردم. مادرشوهر شنبه مهمون داشت و به سیگما گفته بود که اگه من میتونم سوپ معروفم رو براشون درست کنم. گفتم باشه اما جمعه درست می کنم چون شنبه سرکارم. دیگه سیگما رفت وسایلشو خرید و اومد و قارچ شستم و خرد کردم. هویجا رو هم پوست کندم که سیگما بیاد رنده کنه. بازم پوست دستشم رنده کرد. خخخ. یعنی من خودم چون این بلا سرم میاد میدم به اون، اونم هر بار دستشو داغون می کنه خلاصه که سوپ رو بار گذاشتم و قسمت دوم هیولا رو دیدیم وسط هم زدنام. از این قسمت زیاد خوشم نیومد. سوپ آماده شد و کلی بیشتر درست کرده بودم که به مریم هم بدم. همون که خونشون نزدیک ماست. ماه رمضونای قبلی چندبار میخواسته برام آش بیاره که ما نبودیم. گفتم یه بارم من ببرم. آخه سوپم رو هم خیلی دوست داشت و دستورشو ازم گرفته بود قبلا. خلاصه سیگما حاضر شد که قابلمه سوپ رو ببره خونه مامانشینا و منم حاضر شدم که کاسه سوپ رو ببرم واسه مریم. من رو رسوند دم خونه مریمینا و رفت. رفتم دم در واحدشون سوپ رو بهش دادم و کلی تشکر کرد و هی گفت بیا تو ولی چون شوهرش خونه بود اول هی گفتم نه. گفت بیا تو اتاقه. دیگه رفتم تو و کادوی تولد بهم داد. یه شکلات خوری کوچولوی سفید که روی درش یه جوجه بود. همه دوستام فهمیدن من عاشق جوجه ام. خخخ. خلاصه دیگه زیاد ننشستم که مزاحم همسرش نباشم. 10 دقیقه نشستم و پاشدم پیاده برگشتم خونه. هنوز لباسامو درنیاورده بودم که شکلات خوری رو گذاشتم رو میز، دیدم جوجه چون مثل ظرف سفیده دیده نمیشه. همون لحظه با لاک صورتی جوجه رو صورتی کردم. خیلی خوب شد. بعد هم تا سیگما نبود واسه خودم یه شیرقهوه درست کردم و با شکلات خوردم. مامان سیگما هم زنگ زد ازم تشکر کرد واسه سوپ. بعدش سیگما اومد و نشستیم پای دیدن 3 قسمت آخر ممنوعه. وای که چقدر این فیلم مزخرف بود. با بدبختی تا دم افطار تمومش کردیم و افطار سیگما رو آوردم خورد. مادرشوهر دوتا کاسه کوچیک شیربرنج هم داده بود سیگما آورده بود که خوردیمش. مامان هم دیشب آش داده بود و خوردیم. بعد فیلمای ماه رمضون رو دیدیم و بعدشم من یه کم کتاب خوندم و لالا.
شنبه صبح یه ربع به 7 بیدار شدم که خودم با ماشین برم که از اونور زودتر بیام. هر چی دنبال جاپارک گشتم نبود. آخر یه جای جدید پارک کردم که از شرکت دور نبود ولی کلی دنبالش گشتم دیگه. به جای 7.5، 8 رسیدم! کولر بالای سرم هم روشن بود و یخ زدم. اصلا حالم از تهویه شرکت به هم میخوره. من دائما سردمه. دیگه صبحا میخوام برم شرکت عزا می گیرم. واسه نهار دوتا تخم مرغ آبپز برده بودم با کلی خیارشور و نون. نهار با بچه ها خوردیم و عصری هم چون زود رفته بودم زود، یعنی 4 از شرکت زدم بیرون و گیلی رو برداشتم و رفتم خونه. سیگما از صبح خونه مونده بود که کارای ساختمون رو بکنه. کولرکار! آورده بود کولرا رو سرویس کرده بودن و اینا. عصر هم رفته بود شرکت. من یه کم ولو شدم واسه خودم. بعد یه شیر داغ با شکلات خوردم و در حینش کتاب خوندم. بعد هم ابروهامو رنگ گذاشتم و کتاب خوندم و رفتم حمام. بعد از حمام تصمیم گرفتم یه سری لباس دیگه بپوشم واسه شب. شلوار و کفش زرشکی با کت مشکی. دوساعت دنبال تاپ زرشکیم گشتم. نبود که نبود. همه کشوها رو ریختم بیرون آخر دیدم پشت در آویزونه نکبت! خلاصه تیپم اوکی شد. موهام رو از دوطرف شل و تپل بافتم و با پاپیون زرشکی بستم. سیگما دیر اومد و تا دوش بگیره و پیرهنشو اتو کنه و بریم، 5 دقیقه قبل اذان رسیدیم. دوتا عمه های سیگما دعوت بودن. خانواده عمه کوچیکه زودتر رسیده بود. قرار بود مهمونا واسه شام بیان چون روزه نبودن اما اینا زودتر اومده بودن. دیگه میز افطار واسه سیگما و پدرش و دامادشون تو آشپزخونه برقرار بود که رفتن افطار کردن و اومدن. عمه بزرگه اینا هم اومدن. پسرش از امریکا اومده بود با بچه 4 ماهه ش. مهمونی خوبی بود. فقط گرم کردن سوپ هم افتاد گردن خودم که دوساعت وایستادم بالاسرش تا گرم شه! همه فکر کردن من چقدر کار می کنم حالا. خخخ. البته میز رو هم چیدم تا حدودی و دیگه خلاصه شام خوردیم. همه هم از سوپم تعریف کردن و تشکر. انصافا هم خیلی خوشمزه شده بود. بازی پرسپولیس هم بود و آقایون همش پای تی وی بودن. آخرشم که 1-1 کردن خلاصه تا 12.5 همه بودن و رفتن. مادرشوهر هم کلی غذا بهمون داد و ما هم رفتیم و تا بخوابیم 1 هم گذشته بود.
و اما امروز، 22/2 با سیگما اومدم سر کار. دلم یه کم درد می کنه. چون نصف این پست رو دیروز نوشته بودم، گفتم زودی تمومش کنم و پستش کنم امروز. یه ادالت کلد خوردم که دردم اوکی شه. ببینیم چی میشه. واسه عصری هم هیچ برنامه ای ندارم. پیاده روی هم نمیرم. فقط برم خونه ولو شم کتاب بخونم و فیلم ببینم.
صبح امروز یه جلسه داشتم بیرون از شرکت. 9 بیدار شدم از خواب. خیلی فرقشه. تازه خیابونا هم خلوت شده بود به نسبت. صبحونه رو تو خونه خوردم و با سیگما رفتم. تا 2 که برسم شرکت دهنم کف کرده بود از بس که 4 ساعت تو جلسات شلوغی بودیم. عصر هم میخوام برم خونه مامان.
دیروز که رفتم خونه، میخواستم برم پیاده روی وسط راه ولی سیگما اومد دنبالم. خوب شد اومد. خیلی آفتاب بود و گرم. رفتم خونه ولو شدم. فیلم دیدیم یه قسمت رقص روی شیشه. بعدشم براش فرنی درست کردم. ولی خیلیییییییی بیحال بودم. فیلمای برادرجان و دل دار رو دیدیم و من هی دپ و دپ تر می شدم. تا اینکه عصر جدید شروع شد یه کم روحیه گرفتم. فکر کنم قسمت سومی باشه که میبینمش. تو عید ندیدم اصلا.ولی این شبا خوبه. کتاب یک به علاوه یک رو هم هی خوندم. گفتم روونه ولی دوسش ندارم. نمیدونم چرا حس می کنم هیچی دیگه جذبم نمی کنه. از اول ماه رمضون از صدتا آدم روزه دار بی حال ترم. نمیدونم چم شده اصلا
ولی انصافا خیلی خوب بود که صبح میخواستم دیر بیدار شم. قشنگ تا 1 بیدار بودیم. واسه همین اخر شب یه کم بهتر شد حالم. الانم که داریم به آخر هفته نزدیک میشیم خوشحالم
یک قابلمه پر سوپ برای ٨ نفر:
یک تا دو قاشق ارد را با ٢٥ گرم کره تفت میدم و بعد ٢ لیتر اب مرغ بهش اضافه میکنم (اگر اب مرغ نداشته باشم ٣-٤ تا گالینابلانکا میریزم توش). وقتی جوش اومد جوپرک نصف بسته میریزم و میذارم لعاب بندازه. یه هویج رو درشت رنده میکنم و میریزم توش. بعد یه لیتر شیر پرچرب میریزم و میذارم قل بخوره (تمام مدت در سوپ رو نمیذارم). بعد قارچ هر چقدر که میخوام (معمولا 200 گرم) خورد میکنم و تو ٢٥ گرم کره (با کمی آبلیمو که تیره نشه) تفتش میدم و به سوپ اضافه میکنم و میذارم هر چقدر که میخوام نرم شه. آخراش اگر خواستید میتونید جعفری خورد شده اضافه کنید. من گاهی نمی کنم.
واسه تزیین هم قارچ و جعفری و اگر بخواین میتونین خامه بریزین روش که من نمیریزم چون همینجوریش هم چربه حسابی.
البته این نسبت ها رو قبلا نوشته بودم. الانا دیگه چشمی میریزم همه مواد رو. کلا هم دم دستم 3-4 تا شیر پرچرب میذارم. هر وقت حس می کنم سفته هنوز یا باید بعدا گرمش کنم، همینجوری شیر بهش اضافه می کنم هی. واسه چاشنیش هم حتما از گالینابلانکا استفاده می کنم. تا جایی که شور نشه، هر چی بیشتر بهتر.
حواستون باشه اگه گالینابلانکا میزنید، نمک نزنید اصلا.
این رسپی رو خودم از ترکیب دوتا دستور دیگه درست کردم. باشد که مورد علاقه شود. فقط میشه لطفا اگه درست کردین، تو سرچا همین پست رو پیدا کنید و تو بخش کامنتاش نظرتون رو راجع بهش بگید؟
سلام سلام. چطورین؟
چه می کنید با دوازدهمین روز ماه رمضون؟ یادتون نره ما رو هم دعا کنید.
چهارشنبه عصر، قرار شد سیگما بیاد دنبالم. این یه ساعتی که از ساعت کاریمون کم شده برای اولین بار تو این سال ها، خیلی خیلی بهم کمک می کنه. زودتر میرم و ترافیک کمتره، زودی میرسم خونه. قبل از اینکه سیگما برسه رفتم یه دونه لودر کوچیک برای پسر دوستم خریدم. بعد هم تا رسیدم خونه پریدم حمام و دوش گرفتم. بیرون که اومدم لودر رو کادو کردم و سیگما هم رفت حمام. آرایش کردم و تیشرت سرمه ای ستاره دارم رو پوشیدم با شلوار جین سرمه ای و کفش رو فرشی سفید. سر راه سیگما رو رسوندم خونه مامانشینا که افطار اونجا باشه و خودم رفتم خونه دوستم. قبل از من 3 نفر دیگه رسیده بودن. بقیه هم خورد خورد تا افطار اومدن. 9 نفر بودیم با دوتا بچه فینقیلی. کلی گپ زدیم با هم و از هر دری صحبت کردیم. خیلی خوش گذشت بهمون. قرار بود این دوستم هیچ کاری نکنه. حلیم و شام رو از بیرون بگیریم. دیگه یکی از بچه ها هم آش آورده بود و یه ذره حلیم و یه ذره آش و اینا خوردیم و پر شدیم ولی خب پیتزا هم سفارش داده بودیم و یه نفر هم کیک آورده بود که خب باااید اونم میخوردیم. خخخ. یه عالمه خوردیم. تا ساعت 10:15 هم اونجا بودیم و گفتیم و خندیدیم و بعد دیگه من یکی از بچه ها رو تا مترو بردم و خودمم رفتم دم خونه مامان سیگما. میخواستم برم بالا ولی اصلا جای پارک نبود تو کوچشون و دیگه بد بود برم اون سر کوچه پارک کنم و 11 شب با تیپ مهمونی تو کوچه پیاده برگردم. به سیگما زنگ زدم و گفت میام که بریم. با یه کاسه آش اومد. اعصابشم خورد بود. مثکه نینیشون تمام مدت جیغ زده بوده و همشون اعصابشون به هم ریخته بود.
دیگه رفتیم خونه و سیگما چای خواست که براش دم کردم و من بیدار موندم که تکرار فیلمای برادرجان و دلدار رو ببینم. گلوم هم درد میکرد. یه قرص سرماخوردگی خوردم و بعد از این فیلما خوابیدم.
پنج شنبه صبح ساعت 10:15 بیدار شدم و تا 10.5 تو تخت بودم. بعد پاشدم صبحانه خوردم و توی بالکن سفره یه بار مصرف انداختم و رفتم سراغ گلکاری. گلدون چنتا از گلامو عوض کردم. همه ساکولنتامو کاشتم توی یه گلدون و کلی گلدون ریزه میزه جمع شد. بعد دیدم سه طبقه شلف هام که گلدون روش میذاشتم اضافیه، برداشتمش و گلدون شفلرا رو آوردم نزدیک تر و جام باز شد که سطل زباله رو بذارم کنار یخچال. خیلی مرتب شدن گلا. بعدش دو دور لباس شستم یه عالمه و این وسط ها ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره چیدم. خونه رو هم مرتب کردم حسابی. لباسا رو پهن کردم و کلی از کارا انجام شد. یه کم کتاب خوندم تا ظهر سیگما اومد خونه و گفت بریم ییلاق. دیگه تا بره دوش بگیره منم نهارمو خوردم و یه ساک مختصر بستم و راهی ییلاق شدیم. تهران که خیلی ترافیک بود. آخرای جاده هم شلوغ بود. 4.5 رسیدیم اونجا. مامان و بابا بودن. روزه هم نبودن چون از دیشب رفته بودن. سیگما رو فرستادم پایین و خودمون یه چای و شکلات خوردیم و بعد مامانینا میخواستن برن سر خاک اموات. من و سیگما هم بیکار بودیم و گفتیم ما هم میایم. رفتیم و فاتحه خوندیم براشون و من کلی گل چیدم از این گلای وحشی و یه دسته گل کوچیک واسه خودم درست کردم. بعد برگشتیم خونه و دیگه نزدیک افطار بود. یه کم کتاب خوندم جلوی بخاری. خیلی سرد بود هوا. بعد اذان شد و ما هم عین روزه ها افطار کردیم حسابی. بعدش برادرجان رو دیدیم و فوتبال پرسپولیس شروع شد. بابا و سیگما میخواستن فوتبال ببینن ولی به خاطر ما وسطاش زدیم اونور دلدار رو دیدیم و بعد باز فوتبال. داداشینا هم اومدن از تهران. مامان قرمه سبزی پخته بود واسه من. آخرای فوتبال خوردیم و قهرمان هم شدیم. بسی حال داد. 3تا قهرمانی پشت سر هم. مبارک باشه واسه همه پرسپولیسیا بعد دیگه نشستیم به حرف زدن و یه کم با موتور کاپا و ماشین کنترلیاش بازی کردیم و بچه حرص خورد. خخخ. دیگه ما رفتیم تو اتاق خودمون خوابیدیم. البته سیگما خوابید و من تا 2.5 کتاب یک به علاوه یک رو خوندم و تمومش کردم. بد نبود ولی از اینایی هم نبود که به بقیه معرفیش کنم.
جمعه 27 اردیبهشت، 11 بیدار شدیم. داداشینا که هنوز خواب بودن. سیگما هم دیگه امروز روزه نبود چون مسافر بود و صبحونه خوردیم و خاله و نوه ش هم یه سر اومدن پیش ما. یه کم نشستیم و بعد میخواستیم بریم دنبال پسرخاله ی سیگما. آخه سال پیش دانشگاهیه و اردوی درسی اومده بود ییلاق ما. نزدیک باغمون. تایم نهار رفتیم دنبالش. میخواستیم واسه نهار بریم رستوران که هیچ جا باز نبود تو ماه رمضون. مامان هی گفت بیاریدش خونه ولی گفتیم روش نمیشه. این بود که مامان گفت من غذا رو آماده می کنم براتون بیاین با زیرانداز ببرید تو باغ بخورید. باغ عمه کنار رودخونه ست و باصفا. این بود که رفتیم از مامان بساط پیک نیک رو گرفتیم و رفتیم دم رودخونه بساط کردیم! زرشک پلو با مرغ! بچه خیلی حال کرده بود. گفت یه هفته س فقط دارم همکلاسیامو میبینم. خسته شده بودم دیگه. با هم نهار خوردیم و گپ زدیم. من خیلی دوسش دارم. بچه خوبیه. یه کم هم از غذامون دادیم به یه سگه. بعدش رفتیم دم باغمون که سگ های خودمون رو هم نشونش بدیم. چون توی باغ بازن، نمیشد تو باغ ببریمش. ولی وقتی رسیدیم دیدیم داداشینا باغن و خانومش در باغ رو باز گذاشت و هاپوها رفتن بیرون. از همونجا دیدشون و چون دیگه باغ امن بود بردیمش توی باغ هم یه چرخی زدیم و بعد دیگه بردیمش اردوگاه رسوندیمش و خودمونم رفتیم خونه مامانینا. یه کم نشستیم و یه عصرونه خوردیم و قسمت اول هیولا رو گذاشتم واسه مامان و خانم داداش دیدن و دیگه به سیگما گفتم برگردیم وگرنه شب ترافیک میشه. سه سوت جمع کردیم و 5.5 راه افتادیم. اول راه یه کم ترافیک بود و ترسیدیم ولی بعدش خوب شد و تهرانم خلوت بود و قبل از 7 خونه بودیم. یه شیرنسکافه خوردیم با شکلات و مانتوهام رو انداختم ماشین بشوره و لباسای قبلی رو از روی بند برداشتم. یه کم به خودمون رسیدیم و واسه شام آش گرم کردم خوردیم. دوش گرفتیم و فیلمای بعد از اذان رو دیدیم و گپ و گفت و لالا.
شنبه 28 ام، تولد یکسالگی تتا فسقلیم بود. عاشقشم فسقلیمو. صبح دیرتر بیدار شدیم و با سیگما اومدم شرکت. نیم ساعتی دیر اومدم. از اونور هم نیم ساعتی زودتر رفتم چون سیگما اومده بود دنبالم و رفتیم گوشت و مرغ خریدیم و رفتیم خونه بسته بندیشون کردم و پایتخت 5 دیدم شبکه 1. کارمون که تموم شد دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم تا اذان. وسطاشم پاشدم یه کنسرو آش داشتیم که گرمش کردم واسه سیگما و پلو هم پختم که با خورش قیمه بخوریم. افطاری سیگما رو آوردم افطار کرد و خودمم یه کم پلو قیمه خوردم و فیلمای بعد از اذان رو دیدیم. شب خوابم نمیومد اصلا. 11.5 رفتیم تو تخت و تا 12.5 حرف زدیم تا بالاخره خوابمون برد.
یکشنبه 29ام، با سیگما اومدم سر کار. از اول هفته سیگما دیگه شرکت قبلی نمیره و فقط میخواد روی کار خودش وقت بذاره. چالش بزرگیه. خدا کنه کارش بگیره. عصری هم میره افطاری شرکتشون تا با همه خدافظی کنه. منم میرم خونه مامان تا بعدش از اونور بیاد دنبالم. منم الان این پست رو کامل کردم بالاخره.
یه چیزی هم بگم راجع به خودم. قبلنم گفته بودم که جای من تو شرکت سرده. نزدیک پنجره س و همه میان باز می کننش. این مال زمستون بود. الان که هوای بیرون دلچسب شده یه کولری بالای سرم روشنه که مرکزیه و نمیشه هم خاموشش کرد. هیشکی هم جاشو با من عوض نمی کنه. منم همش یا حساسیتی ام یا سرماخورده. تا میشم و بدنم ضعیف میشه سرما میخورم. این روزا هم همش گلودرد دارم و سرفه. خلاصه که عزا میگیرم میخوام بیام سر میزم بشینم هر روز. دیروز رفتم از یکی از همکارا خواهش کردم جاشو با من عوض کنه. قول داد تا آخر هفته جواب بده. خدا کنه قبول کنه. من واقعا خسته شدم.
سلام. صبحتون بخیر. صبح خنک بهاری بخیر. امروز اولین روز خرداده. پس خردادتون مبارک. اردیبهشت خوشگلمون تموم شد. میریم که یه خرداد خوشگل تر رو شروع کنیم. رعد و برقای دیشب رو دیدید؟ آقا عجب برق و رعدایی بود! پشت سر هم برق میزد. هنوز صدای رعد اولی نیومده، دومی میزد. یهو صداهاشون با هم میومد. داشتیم میخوابیدیم که رعد و برقا شروع شد. یه نیم ساعتی هی ذوقشون رو کردیم. پنجره رو باز کردیم و تماشاشون کردیم و بالاخره خوابیدیم.
متعاقبا امروز هم هوا کلی خنکه. بریم ببینیم سر جامون یخ میزنیم یا نه
خب از یکشنبه عصر بگم که عصری از شرکت رفتم سمت خونه مامانینا. تو راه یه شلوارک طرح برگ هم واسه خودم خریدم. رفتم خونه مامانینا هیشکی نبود و یه چرت خوابیدم. نیم ساعت نشده بود که مامانینا و بتاینا اومدن. وای خدا که چقدر این تتا کپلوی یه ساله، شیرین شده. همینجوری راه میره و قند میریزه تو کل خونه. ماشالله کلی خوش خنده بود و کلی هم منو تحویل میگیره. هی میاد بوسم میکنه. هر جا میرم میدوئه دنبالم میاد که بغلش کنم. اصلا هر چی بگم کمه و ذوقمو نشون نمیده. خدا قسمت همتون بکنه. حالا یا با بچه خودتون، یا اطرافیان. خوشبختانه تیلدا رفت با دوستش که همسایه مامانیناست بازی کنه و نبود صحنه های قربون صدقه رفتن منو ببینه. خخخ.
دیگه یه عالمه ذوب شدم تو دوست داشتنش و لذتشو بردم. مامان افطار کرد و واسه شام کمکش کردم تو لوبیاپلو پختن. تیلدا هم با دوستش و باباهاشون رفته بودن پارک. بعد داداش زنگ زد که گوشیش رو گم کرده و من براش پیدا کنم. پسورد ایمیلش رو هم یادش رفته بود. بازیابیش کردم و دیدیم چون اینترنت گوشی قطعه، نمیشه جاش رو پیدا کرد. هیچی دیگه. اینم گم شد. در عرض 3 ماه، 3تا ضرر مالی بهش خورد. ماه اول که اومد تو فروشگاهشون و لپ تاپش و کمی پول رو برد. ماه بعد خونشون اومد و طلاها و پولاشون رو برد و این ماه هم که گوشیشو گم کرد. مامان هم که دست به غصه خوردنش ملس. همینجور هی غصه میخورد واسش. این داداش آخر مامان و بابا رو پیر می کنه انقدر غصه شون میده. بگذریم. سیگما رفته بود افطاری شرکتشون که دیگه خداحافظی هم بکنه. ساعت 11.5 اومد دنبال من. یه ربعی اومد بالا و بچه ها رو دید و دیگه رفتیم خونه و یه کم کیف و حال و 1.5 اینا خوابیدیم!
دوشنبه 30 ام، صبح با سیگما رفتم سر کار صبح زود چون کار داشت. خیلی هم خوابم میومد و خیلی هم کار داشتم. همکارم گفت بیا فعلا موقت جاهامون رو عوض کنیم ببینیم میخوایم یا نه. جای خودم چون نزدیک پنجره س خیلی روشن تر و دلباز تره. تازه سایز پارتیشنم هم یه هوا بزرگتر بود. ولی خب جای اون دنج تره. سرد هم که نیست. حالا نمیدونم عوض کنم یا نه. خیلی دلگیر بود. اگه اون اوکی باشه احتمالا عوض کنم. شایدم فعلا بدم دریچه کولر سقفی بالای سرم رو ببندن. شاید فرجی شد و فعلا تا پاییز همینجا بمونم. دیگه ببینم همکار چی میگه. عصری دیدم میتونم زود برم و خیابونا خلوته، اسنپ گرفتم. 4 خونه بودم. تا 4.5 گوشی بازی کردم و بعد خوابیدم. سیگما هم همون موقع ها اومد و خوابید. یهو بیدار شدم دیدم یه ربع به 8ئه! این همه خوابیده بودیم. سریع پاشدم برم افطار آماده کنم. سیگما گفت هیچی نمیخواد و دیگه آش یا فرنی براش درست نکردم. خامه و شکلات صبحانه اینا هم خریده بود دیگه گفتم همونا بسشه در کنار افطار همیشگیش. بعد از اذان فیلما رو دیدیم و یه کم حال و حول. از سیگما قول گرفته بودم حالا که خوب خوابیدیم و خسته نیستیم، گاز رو تمیز کنه. خودمم برنامه ریخته بودم که گردگیری کنم و اتاق ها رو مرتب کنم. اکانت نماوا خریدیم و هیولا رو دانلود کردیم و قسمت سومش رو دیدیم. بعد من رفتم سراغ تمیز کردن اتاقا و سیگما رفت سروقت گاز و هود. حسابی مرتب کردم کل خونه رو و بعد نشستیم یه قسمت دیگه هم هیولا دیدیم و تا 2.5 شب بیدار بودیم. لات شدیم رسما!
سه شنبه 31 اردیبهشت، صبح بازم با سیگما رفتم شرکت. بازم یه عالمه کار و جلسه. وای امان از این هندی ها که انقدر دبه می کنن! خودشونو میزنن به گیجی. یه کاری ازشون میخواستیم و صدبار داکیومنت براشون فرستاده بودیم و صدبار جلسه حضوری و یه عالمه ایمیل مکتوب، باز می گفت شما اینو نگفتین که! بردیمشون پیش مدیر بزرگه. همه مستندات رو هم گذاشتم جلوی روش. مدیر خنده ش گرفته بود. میگفت اساسی ترین چیزی که ازشون از اول خواستین همین بوده، بعد میگن نگفتین؟ خلاصه بسی حرص خوردم و عصری رفتم آرایشگاه واسه بند و ابرو. دسته گل شدم و رفتم خونه با تاکسی. سیگما خواب بود. اومدم واسه خودم شیر موز درست کنم ظرف تراریومم افتاد شکست. البته خالی بود. قبلا ماهیش مرده بود و گلاش خراب شده بود. دیگه از صدای شکستنش سیگما بیدار شد. جاروبرقی کشیدم اون یه تیکه رو و شیرموزم رو درست کردم خوردم. بعد با سیگما نشستیم مغزهای کوچک زنگ زده رو که از نماوا دانلود کرده بودیم رو ببینیم. نصفش رو دیدیم و من رفتم سراغ فرنی درست کردن و هولاهوپ زدن. نیم ساعت حلقه زدم و بعد هم رفتم حمام. بعدشم افطاری سیگما رو حاضر کردم و خودمم باهاش یه کم فرنی خوردم. فیلمای بعد از افطار رو دیدیم. چقدر آب بسته بودن تو جفتشون. من خوابم میومد ولی قبلش یه کم بازی شادی کردیم و رفتیم بخوابیم که اون رعد و برقا شروع شد و نیم ساعتی مچلش شدیم و دیر خوابیدم.
و اما امروز، چهارشنبه اول خرداد، 6.5 صبح بیدار شدم که خودم با گیلی بیام سر کار. اصلا دیگه جاپارک نیست. با سلام صلوات جاپارک پیدا کردم و اومدم شرکت و خب حالا که به آخر پست رسیدم و سر جای خودم هستم، میبینم که دارم یخ میزنم! زنگ زدم تاسیسات بیاد کولرمو ببنده! خدا کنه بیان حالا.
با گیلی اومدم چون صندوق ماهانه مون امشب خون دایی ایناست. البته خانمانه، به صرف افطار. لباسامو گذاشتم تو صندوق عقب ماشین که عصری برم خونه بتاینا و از اونجا با هم بریم خونه دایی. شب هم ببینم اگه تیلدا اوکی بود با خودم ببرمش خونمون واسه اولین بار پیش من بخوابه.
سلام به روی ماهتون. طاعات و عباداتتون قبول. خوبین؟
چهارشنبه عصر، زود از شرکت زدم بیرون و گیلی رو برداشتم و رفتیم خونه بتاینا. ساعت 4 رسیدم. تتا فسقلی اومد به استقبالم. حتی نذاشت مقنعه م رو دربیارم. پرید بغلم و بوسم کرد. بتا، تیلدا رو برده بود دندان پزشکی. چنتا از دندوناش احتیاج به پر کردن داره و چون میترسید از دندون پزشکی، اول یه نوبه! رفته بود دندون پزشکی و کارش رو ببینه که ترسش بریزه و انصافا هم ریخته بود. خلاصه تا تیلدا بیاد یه عااااالمه با تتا بازی کردم. خیلی شیرین شده. هی پشت هم شکمم رو بوس می کرد و نمک میریخت. بتاینا هم اومدن و خواستیم یه چرت بخوابیم که تتا نذاشت. بعد به تیلدا گفتم میای شب پیش من بمونی؟ گفت آره. قرار شد مامانش لباساشو بیاره که از مهمونی من مستقیم برم خونمون. من و تیلدا رفتیم دنبال زنداداش و کاپا. اونا رو سوار کردیم و رفتیم خونه دایی. دم در کاپا کلی گریه کرد و نمیومد تو! به زور رفتیم تو و دیگه بهش آدامس دادم یادش رفت. ولی همچنان تا آخر مهمونی چسبیده بود به مامانش! مامان و بتا هم بعد از ما رسیدن. یه ساعت تا افطار مونده بود و هیشکی نیومده بود. کمک کردیم سفره رو چیدیم. آش ترخینه و حلیم بادمجون خوشمزه. بعد از افطار هم کلی گپ و گفت کردیم و این وسط من باز یه عالمه با تتا بازی کردم چون همش میدویید میومد بغل من. البته بغل همه میرفت و بوسشونم می کرد. قند تو دل همه آب میشد. یه جا هم گردنبندم گیر کرد به دستگیره در و پاره شد. از قفل پاره شد البته. دیگه ساعت 10.5 من حاضر شدم که با تیلدا بریم خونمون. البته سیگما رفته بود خونه مامانشینا و گفت تیلدا رو ببرم اونجا که با نینی اونا یه کم بازی کنن. تیلدا رو صندلی عقب نشوندم و رفتیم خونه مادرشوهر. یه کم خوابش میومد و زیاد زبون نریخت. بهش بستنی دادن و خورد و بعد هم با نینی رفتن تو اتاق و با اسباب بازیا بازی کردن. یه ساعتی موندیم و بعدش که میخواستیم بیایم نینیشون کلی گریه کرد که اونم بیاد ولی نمیشد دیگه. ما رفتیم خونه و تو اون یکی اتاق دشک انداختیم و من و تیلدا روش خوابیدیم، سیگما هم رو تخت خودمون.
پنج شنبه صبح با لگدای تیلدا بیدار شدم. دیدم پتو رو انداخته کنار. خیلی هم سرد بود اتاق. انداختم روش و دیگه از ساعت 6 تا 10، 5-6 بار بیدارم کرد با تاش و پتو مینداختم روش. تا ساعت 10 که دیگه دیدم بیدار شده و ما هم بیدار شدیم. با هم نشستیم صبحونه خوردیم و سیگما ماهواره رو نشونمون داد. بالاخره ماهواره دار شدیم، اونم چون همسایه ها ماهواره مرکزی گذاشته بودن و دیگه دیدیم ریسیور هم هی داره گرون تر میشه، گفتیم بخریم زودتر. بعد از صبحونه حاضر شدیم که هم بریم خرید واسه مهمونی شب و هم من تیلدا رو ببرم پارک سر کوچه. رفتیم افق کوروش و یه عالمه چیزمیز خریدیم. واسه تیلدا هم خوراکی خریدم و یه بار رفتیم خونه وسایل رو چیدیم تو یخچال و بعد سیگما رفت میوه بخره و ما رفتیم پارک. تیلدا یه عاااالمه سرسره بازی کرد و هی میگفت خاله خیلی خوشحالم که اومدم پیش تو. باورم نمیشه با هم اومدیم پارک. خیلی ذوق کرد خلاصه. آخراش هم سیگما هم بهمون پیوست و بعدش برگشتیم خونه. پلو پختم تا با خورش قیمه بخوریم. من و تیلدا نهار خوردیم و قارچ برام خورد کرد و منم هویج رنده کردم. بعد فلش کارتوناش رو وصل کردم به تلویزیون تا کارتون ببینه. عاشق کارتون سوفیاست. زبان اصلی هم میبینه. بنظرم خیلی خوب بود واسه تقویت زبان. بعد از نهار خوابش میومد. واسش یه قصه گفتم و خوابید. خودم اصلا خوابم نمیومد. یه کم دراز کشیدم و بعد تکرار سریال دلدار رو دیدم و وسطش هم آشپزی کردم. سوپ شیر و قارچ رو پختم تا سیگما و تیلدا بیدار شن و بعد عصرونه دادم به تیلدا. ساعت 7 اینا بود که مامان و بابا اومدن. تیلدا پرید بغلشون و امروز رو تعریف کرد و گفت که خیلی بهش خوش گذشته و میخواد فردا هم بمونه. بعدش هم مامانینای خودش اومدن. تتا فسقلی هم کلی شیرین شده بود و هی میخواست بره بغل سیگما، تیلدا هم شدیدا به اینکه سیگما تتا رو بغل کنه حسودی می کنه. یه کم دپرس شده بود. سفره افطار رو چیدم. زولبیا بامیه و خرما و نون و پنیر و گردو و مربا و کره و این چیزا. سوپ رو هم واسه افطار سرو کردم. مامی کلی دعامون کرد. دیگه میز رو جمع کردیم و فیلما رو دیدیم یه کم. تیلدا هم از طرف مامانش یه ساک کادویی بهم داد. کادوی تولدم یه عطر هالوین بود. تشکر کردم و یه کم به خودم زدم و بردم گذاشتم رو میز توالتم. ساعت 10 شام رو آوردن. چلو کباب و خوراک جوجه سفارش داده بودم. داداشینا هم 10 دقیقه بعدش رسیدن. واسه همین باید غذاها رو گرم می کردیم. برنجا رو ریختم تو قابلمه و روی گاز گرم کردم. کباب و جوجه رو هم تو ماکروفر. میز رو چیدیم و شام خوردیم و دیگه بچه ها کلی بازی کردن. خوبیش این بود که همسایه پایینیمون در حال اسباب کشی بود و نبودن و واحد کناریمون هم نبودن. حسابی بدو بدو کردن بچه ها. منم هی چای میدادم و پذیرایی می کردم. بعدشم دسر تیرامیسو گرفته بودم که آوردم و دیگه 12.5 اینا بود که رفتن همه. همه ظرفا رو چیده بودم تو ماشین و خونه مرتب بود. فقط یه جاروبرقی باید میکشیدیم. یه کم گوشی بازی کردم و ساعت 2 خوابیدم.
جمعه 3 خرداد، ساعت 10 بیدار شدم. سیگما خواب بود تا 12. صبحونه خوردم و تو نت دنبال کادوی تولد واسه تیلدا و تتا گشتم. یه الاکلنگ خرچنگی دیدم که خیلی خوشگل بود و به درد جفتشونم میخورد، ولی دیدم دیگه جا ندارن تو اتاقشون بذارن و با مامان هم تلفن حرفیدم همین رو گفت. حالا نمیدونم چی براشون بگیرم. شاید لباس ست. کادو خریدن خیلی سخته. سیگما که بیدار شد نشستیم پای دیدن فیلم مغزهای کوچک زنگ زده از نماوا. تلخ اما قشنگ بود. تا ظهر دیدیم و بعد من نهار از قیمه دیروز خوردم و نشستیم پای دیدن رقص روی شیشه. 4-5 تا قسمت داشتیم واسه دیدن. 3 قسمت دیدم تا عصر و بعد من رفتم حمام. سیگما هم دوش گرفت و رفت حلیم مجید بخره واسه شب. تو این فاصله منم موهامو اتو کشیدم و تیپ پیرهن و شلوار جین با کفش سفید انتخاب کردم واسه خونه مادرشوهر چون قرار بود عمه کوچیکه سیگما هم بیاد. سالگرد فوت مادربزرگش بود و عمه کوفته تبریزی و ققناق یا قیقاناخ درست کرده بود و آورده بود. ما دم افطار رسیدیم با حلیم. حلیم و حلوا خوردم و یه کم ترش کردم. یه سر هم رفتیم پیش مامانبزرگ سیگما و شیرینی زنود سوغات مشهد آورد خوردیم. همش چیزای شیرین رو هم. تازه ققناقه هم شیرین بود. واسه شام دیگه جا نداشتم. من کوفته دوس ندارم اما کوفته عمه خوشمزه بود خیلی. مامان سیگما هم ته چین مرغ درست کرده بود و از هر کدوم یه ذره بیشتر نخوردم ولی دل درد گرفتم. یه کم فیلما رو دیدیم و تا 11.5 اونجا بودیم و بعد رفتیم عمه و پسرش رو رسوندیم و رفتیم خونمون. یه قسمت رقص روی شیشه دیدیم به جای احیا گرفتن! و یه کم دعا کردم و رفتم خوابیدم ساعت 1.5!
امروزم که ساعت کاری از 9.5 بود. 9:35 رسیدم و یه کم کارا رو انجام دادم، اما رییسا نیومدن و کارام پند اونا مونده. فکر کنم عصری بتونیم زود بریم. اگه بشه شاید غروب بریم خرید، کادوی فینگیلیا رو بخرم.
سلام. صبح بخیر.
شنبه قرار بود برم خرید کادو واسه تولد فینگیلیا ولی ماری بهم پیام داد که میخواد برام آش بیاره. آخه از اون روزی که براش سوپ برده بودم کاسه م دستش مونده بود. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه که یه کم استراحت کنه و بعد بریم خرید. نشستیم با دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم و بعد دیدیم طوفان شد. خوب شد نرفتیم خرید. ماری هم گفت فعلا طوفانه و نمیام و یه کم دیرتر اومد. تو این فاصله من دلم خواست یه غذای جدید درست کنم. گفتم مرغ ترش درست کنم. اول میخواستم مثل اکبرجوجه درست کنم. بعد دیدم خیلی روغن می کشه، گفتم عادی بپزم با سس رب انار اینا. مرغ رو اول با یه عالمه پیاز سرخ کردم و بعد توش یه کم آب ریختم که بپزه. تو یه ماهی تابه دیگه یه کم رب انار و گردو و پودر سیر رو تفت دادم و توش پیاز داغ آماده هم ریختم. بنظرم خیلی ترش بود و یه چیزایی کم داشت. گفتم کاش سبزی شمالی داشتم میریختم توش. دیدم دَلار دارم. خب دلار یه کم شوره و شوری، ترشی رو خنثی می کنه. دو قاشق دلار زدم توی سسه و یه کوچولو تفت دادم. عالی شد. البته هنوز واسه ذائقه ی من و سیگما یه کم ترش بود. یه نوک قاشق شکر ریختم توش و خیلی خوب شد. ماری اومد آش رو داد. شمالین. بهش گفتم بیا بچش اینو که روزه بود و فقط کف کرد از اینکه دلار ریختم توش. توی گروه هم به دوستام گفتم و همه شمالیا گفتن بد میشه و اینا. ولی خوب شده بود. سیگما رو بیدار کردم و افطارشو بهش دادم و خودمم آش رشته ماری پز خوردم. خوشمزه بود، فقط چون پیاز خیلیییییی داشت یه کم شیرین شده بود. ولی در کل خوب بود. برادرجان رو دیدیم و بعد غذا رو آماده تر کردم. آب مرغه که تقریبا تموم شد این سسه رو ریختم روش و یه کم گذاشتم مزه هاشون با هم مخلوط بشه و بعد آوردم بخوریم. سیگما اول کلی ترسیده بود که غذای بدمزه ای بشه. بهش گفتم من تا حالا غذای بدمزه به تو دادم؟ گفت نه خدایی. (آخه سلیقه غذاییامون شبیه همدیگه س). گفتم پس اعتماد کن. غذا رو خورد. خیلی حال کرد. گفت این دستور رو یه جا بنویس که همیشه همینجوری درست کنیش. واسه مهمون هم درست کن. به دوستامم که نشون دادم عکس غذا رو و تعریفم کردم، همشون گفتن دستورشو به ما هم بده. خلاصه باحال بود که اول همه فکر می کردن بد بشه. سریالا رو دیدیم و بعدشم یادم نیست دیگه. ولی دیر خوابیدیم.
یکشنبه 5 خرداد، صبح خیلی خوابم میومد. 8 بیدار شدم و 9 رسیدم شرکت. خبردار شدیم که پدر همکارمون فوت شده. کلی ناراحت شدیم براش. کارم زیاد بود. عصری یه کم اضافه کار موندم و بعد سیگما اومد دنبالم. رفتیم خونه و خوابیدیم. قرار بود شب، بعد از افطار، با دوستای سیگما دور هم جمع بشیم و تا صبح با هم باشیم. ما افطار خوردیم و فیلما رو دیدیم و خبری نبود ازشون. شام رو هم خوردیم و ساعت 11 گفتن دارن میرن شرکت یکی دیگه از دوستای دبیرستانشون که من نمیشناختمش و خب ما گفتیم نمیایم ولی اونا هم برنامشونو عوض نکردن که بیان شرکت سیگما که ما هم باشیم. آی من حرص خوردم. ولی سیگما خیلی اوکی بود. هی من می گفتم با دوستات قهرم دیگه هم نمیام دوره. میگفت وا چرا. خب رفتن پیش اونا دیگه. ما پسرا سر این چیزا از هم ناراحت نمی شیم. ولی خب من خیلی ناراحت شدم. یکی از دوستاش زنگ زد عذرخواهی کرد اما بقیه نه اصلا. خلاصه که خیلی حرصم گرفت. گفتم دیگه هم من نمیام. ما نریم خب عملا شرکت هم نمی تونن برن و در نتیجه دور هم جمع شدنشون خیلی سخت تر میشه. حرص درآرا. بعد دیگه شدید دپرس بودم و گفتم خب اگه از اول می گفتن ما برنامه خودمونو میچیدیم. الان حوصلمون سر میره. دیگه سیگما گفت بریم خونه مامانتینا که مامان هم تنها نباشه (بابا ییلاق بود) پاشدم شیرموز درست کردم و ظرفا رو چیدم تو ماشین و بهش برنامه دادم واسه فردا ظهر شسته باشه ظرفا رو و بعد ساعت 12.5 شب رفتیم خونه مامی! مامان داشت جوشن میخوند. ما هم 50 تای آخر رو باهاش خوندیم و یه کم دعا کردیم. تا جایی که تو ذهنم بودین دعاتون کردم. بعد رفتیم بخوابیم که چون ظهر خوابیده بودیم خوابمون نمیومد. تصمیم گرفتیم با لپ تاپ تو اتاق فیلم ببینیم. فیلم هالوین رو روی نماوا پلی کردیم و ترسناک بود ولی دیدیم. تا 4 صبح دیدیم و بعد خوابیدیم.
دوشنبه 6ام، ساعت 12.5 بیدار شدیم. مامان گفت 9.5 بیدار بوده ولی اومده بود رو کاناپه خوابیده بود. دیگه همگی که بیدار شدیم دور هم حرف زدیم و من رفتم فسنجون خوردم و تا 3 اونجا بودیم و بعد دیگه برگشتیم خونمون. در ماشین ظرفشویی رو باز کردم و لباسا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت سلمونی و منم یه عالمه گوجه سبز با دلار خوردم و فیلم اتاق تاریک رو پلی کردم ببینم. نصفش رو دیدم و بعد حاضر شدم برم ختم پدر همکارم. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم. زیاد دور نبود. خیلی زود رسیدم. خانم همکارم رو نمیشناختم. یه کم رصد کردم و حدس زدم اونه. بهش تسلیت گفتم و اسمم رو هم گفتم بعد دیگه بقیه همکارا هم اومدن ولی من چون خیلی وقت بود اومده بودم، 45 دقیقه نشستم و بعد پاشدم رفتم چون سیگما هم منتظرم بود تو ماشین. بعد از من بقیه خانما رفته بودن دم مردونه و بهش تسلیت گفته بودن. البته تاج گل مصنوعی از خیریه هم گرفته بودیم و اسممون روش بود. خلاصه دیگه رفتیم از قنادی تیفانی سیگما نون زنجبیلی گرفت برای افطار و برگشتیم خونه مامانینا. تو راه هم الکی دعوامون شد. خونه مامان که رسیدیم بتاینا هم اومدن و من و سیگما هم یواشکی آشتی کردیم و با این فینقیلیا بازی کردیم و واسه افطار مامان آش رشته درست کرده بود که دوتا بشقاب خوردم! بعد فیلم دیدیم و داداشینا اومدن و کاپا که اگه تیلدا باشه اصلا با ما بازی نمی کنه. دیگه فقط با تتا فسقلی بازی کردم و یه کم به مامان کمک کردم و میز شام رو چیدم ولی خودم اصلا میل نداشتم. هیچی نخوردم. یه کم با بتاینا تست دگرشناسی زدیم و خندیدیم. 11.5 هم پاشدیم اومدیم خونمون ولی 1 خوابیدیم بازم.
سه شنبه 7ام، صبح بازم نمیتونستم بیدار شم. باز حدود 9 رسیدم. البته خوبیش اینه که رییس خودش هم خیلی دیر میاد. ولی خب مرخصیام میره دیگه ذره ذره. عصری سیگما اومد دنبالم. دوباره تو راه دعوامون شد. البته این سری خداییش من هیچی نگفتم. هفته آخر ماه رمضونه و بداخلاق شده. دیدم داره چرت و پرت میگه سعی کردم اهمیت ندم و جَری نکنمش. رفتیم خونه خواست بخوابه که همسایه یه عالمه سر و صدا کرد. از طرف شرکت یه کتاب بهمون داده بودن که خیلی جذبم کرد و کتاب خوندم و گوشی بازی کردم. بعدش که سیگما خوابید یه بشقاب گوجه سبز و دلار آوردم و نشستم پای فیلم اتاق تاریک و خوردم. فیلمش رو دوست داشتم. راجع به تربیت بچه بود. دیدگاهش رو دوست داشتم. خلاصه فیلم رو دیدم و وسطش حلقه زدم و بعد با مامان تلفنی حرف زدم و افطار سیگما رو آماده کردم و دوباره تا 8.5 حلقه زدم و سیگما هم بیدار شد و اومد عذرخواهی کرد و بهش افطاری دادم و خودمم یه کم آش خوردم و فیلمای شب رو دیدیم. یه کم دپرس بودم. کتابمو خوندم و گوشی بازی کردم و اخبار نجفی رو دنبال کردم که زنش رو کشته! خیلی مسخره س. برای اولین بار سریع هم اعلام کردن، حتی اسمش رو! بنظر من که به خاطر یه جریان مهمتر، با یه برنامه ای، اینجوری خودش رو فدا کرد. چه میدونم والا! بعدشم رفتم قرآن عروسیمون رو آوردم و یه صفحه رندم باز کردم. سوره مریم اومد. همون صفحه رو خوندم و قرآن به سر گرفتم و دعا کردم. بعد هم 1.5 بود که خوابیدم.
چهارشنبه 8ام، ساعت کاری از 9.5 بود. با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه جلسه دارم پشت سر هم و یه عالمه کار سخت.
ولی خوبیش اینه که عصر میتونم زود برم و میریم که شروع کنیم یه آخر هفته تپل رو. خدایا آخر هفته ها رو هیجان انگیز تر کن
سلام. صبح بخیر.
شنبه قرار بود برم خرید کادو واسه تولد فینگیلیا ولی ماری بهم پیام داد که میخواد برام آش بیاره. آخه از اون روزی که براش سوپ برده بودم کاسه م دستش مونده بود. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه که یه کم استراحت کنه و بعد بریم خرید. نشستیم با دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم و بعد دیدیم طوفان شد. خوب شد نرفتیم خرید. ماری هم گفت فعلا طوفانه و نمیام و یه کم دیرتر اومد. تو این فاصله من دلم خواست یه غذای جدید درست کنم. گفتم مرغ ترش درست کنم. اول میخواستم مثل اکبرجوجه درست کنم. بعد دیدم خیلی روغن می کشه، گفتم عادی بپزم با سس رب انار اینا. مرغ رو اول با یه عالمه پیاز سرخ کردم و بعد توش یه کم آب ریختم که بپزه. تو یه ماهی تابه دیگه یه کم رب انار و گردو و پودر سیر رو تفت دادم و توش پیاز داغ آماده هم ریختم. بنظرم خیلی ترش بود و یه چیزایی کم داشت. گفتم کاش سبزی شمالی داشتم میریختم توش. دیدم دَلار دارم. خب دلار یه کم شوره و شوری، ترشی رو خنثی می کنه. دو قاشق دلار زدم توی سسه و یه کوچولو تفت دادم. عالی شد. البته هنوز واسه ذائقه ی من و سیگما یه کم ترش بود. یه نوک قاشق شکر ریختم توش و خیلی خوب شد. ماری اومد آش رو داد. شمالین. بهش گفتم بیا بچش اینو که روزه بود و فقط کف کرد از اینکه دلار ریختم توش. توی گروه هم به دوستام گفتم و همه شمالیا گفتن بد میشه و اینا. ولی خوب شده بود. سیگما رو بیدار کردم و افطارشو بهش دادم و خودمم آش رشته ماری پز خوردم. خوشمزه بود، فقط چون پیاز خیلیییییی داشت یه کم شیرین شده بود. ولی در کل خوب بود. برادرجان رو دیدیم و بعد غذا رو آماده تر کردم. آب مرغه که تقریبا تموم شد این سسه رو ریختم روش و یه کم گذاشتم مزه هاشون با هم مخلوط بشه و بعد آوردم بخوریم. سیگما اول کلی ترسیده بود که غذای بدمزه ای بشه. بهش گفتم من تا حالا غذای بدمزه به تو دادم؟ گفت نه خدایی. (آخه سلیقه غذاییامون شبیه همدیگه س). گفتم پس اعتماد کن. غذا رو خورد. خیلی حال کرد. گفت این دستور رو یه جا بنویس که همیشه همینجوری درست کنیش. واسه مهمون هم درست کن. به دوستامم که نشون دادم عکس غذا رو و تعریفم کردم، همشون گفتن دستورشو به ما هم بده. خلاصه باحال بود که اول همه فکر می کردن بد بشه. سریالا رو دیدیم و بعدشم یادم نیست دیگه. ولی دیر خوابیدیم.
یکشنبه 5 خرداد، صبح خیلی خوابم میومد. 8 بیدار شدم و 9 رسیدم شرکت. خبردار شدیم که پدر همکارمون فوت شده. کلی ناراحت شدیم براش. کارم زیاد بود. عصری یه کم اضافه کار موندم و بعد سیگما اومد دنبالم. رفتیم خونه و خوابیدیم. قرار بود شب، بعد از افطار، با دوستای سیگما دور هم جمع بشیم و تا صبح با هم باشیم. ما افطار خوردیم و فیلما رو دیدیم و خبری نبود ازشون. شام رو هم خوردیم و ساعت 11 گفتن دارن میرن شرکت یکی دیگه از دوستای دبیرستانشون که من نمیشناختمش و خب ما گفتیم نمیایم ولی اونا هم برنامشونو عوض نکردن که بیان شرکت سیگما که ما هم باشیم. آی من حرص خوردم. ولی سیگما خیلی اوکی بود. هی من می گفتم با دوستات قهرم دیگه هم نمیام دوره. میگفت وا چرا. خب رفتن پیش اونا دیگه. ما پسرا سر این چیزا از هم ناراحت نمی شیم. ولی خب من خیلی ناراحت شدم. یکی از دوستاش زنگ زد عذرخواهی کرد اما بقیه نه اصلا. خلاصه که خیلی حرصم گرفت. گفتم دیگه هم من نمیام. ما نریم خب عملا شرکت هم نمی تونن برن و در نتیجه دور هم جمع شدنشون خیلی سخت تر میشه. حرص درآرا. بعد دیگه شدید دپرس بودم و گفتم خب اگه از اول می گفتن ما برنامه خودمونو میچیدیم. الان حوصلمون سر میره. دیگه سیگما گفت بریم خونه مامانتینا که مامان هم تنها نباشه (بابا ییلاق بود) پاشدم شیرموز درست کردم و ظرفا رو چیدم تو ماشین و بهش برنامه دادم واسه فردا ظهر شسته باشه ظرفا رو و بعد ساعت 12.5 شب رفتیم خونه مامی! مامان داشت جوشن میخوند. ما هم 50 تای آخر رو باهاش خوندیم و یه کم دعا کردیم. تا جایی که تو ذهنم بودین دعاتون کردم. بعد رفتیم بخوابیم که چون ظهر خوابیده بودیم خوابمون نمیومد. تصمیم گرفتیم با لپ تاپ تو اتاق فیلم ببینیم. فیلم هالوین رو روی نماوا پلی کردیم و ترسناک بود ولی دیدیم. تا 4 صبح دیدیم و بعد خوابیدیم.
دوشنبه 6ام، ساعت 12.5 بیدار شدیم. مامان گفت 9.5 بیدار بوده ولی اومده بود رو کاناپه خوابیده بود. دیگه همگی که بیدار شدیم دور هم حرف زدیم و من رفتم فسنجون خوردم و تا 3 اونجا بودیم و بعد دیگه برگشتیم خونمون. در ماشین ظرفشویی رو باز کردم و لباسا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت سلمونی و منم یه عالمه گوجه سبز با دلار خوردم و فیلم اتاق تاریک رو پلی کردم ببینم. نصفش رو دیدم و بعد حاضر شدم برم ختم پدر همکارم. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم. زیاد دور نبود. خیلی زود رسیدم. خانم همکارم رو نمیشناختم. یه کم رصد کردم و حدس زدم اونه. بهش تسلیت گفتم و اسمم رو هم گفتم بعد دیگه بقیه همکارا هم اومدن ولی من چون خیلی وقت بود اومده بودم، 45 دقیقه نشستم و بعد پاشدم رفتم چون سیگما هم منتظرم بود تو ماشین. بعد از من بقیه خانما رفته بودن دم مردونه و بهش تسلیت گفته بودن. البته تاج گل مصنوعی از خیریه هم گرفته بودیم و اسممون روش بود. خلاصه دیگه رفتیم از قنادی تیفانی سیگما نون زنجبیلی گرفت برای افطار و برگشتیم خونه مامانینا. تو راه هم الکی دعوامون شد. خونه مامان که رسیدیم بتاینا هم اومدن و من و سیگما هم یواشکی آشتی کردیم و با این فینقیلیا بازی کردیم و واسه افطار مامان آش رشته درست کرده بود که دوتا بشقاب خوردم! بعد فیلم دیدیم و داداشینا اومدن و کاپا که اگه تیلدا باشه اصلا با ما بازی نمی کنه. دیگه فقط با تتا فسقلی بازی کردم و یه کم به مامان کمک کردم و میز شام رو چیدم ولی خودم اصلا میل نداشتم. هیچی نخوردم. یه کم با بتاینا تست دگرشناسی زدیم و خندیدیم. 11.5 هم پاشدیم اومدیم خونمون ولی 1 خوابیدیم بازم.
سه شنبه 7ام، صبح بازم نمیتونستم بیدار شم. باز حدود 9 رسیدم. البته خوبیش اینه که رییس خودش هم خیلی دیر میاد. ولی خب مرخصیام میره دیگه ذره ذره. عصری سیگما اومد دنبالم. دوباره تو راه دعوامون شد. البته این سری خداییش من هیچی نگفتم. هفته آخر ماه رمضونه و بداخلاق شده. دیدم داره چرت و پرت میگه سعی کردم اهمیت ندم و جَری نکنمش. رفتیم خونه خواست بخوابه که همسایه یه عالمه سر و صدا کرد. از طرف شرکت یه کتاب بهمون داده بودن که خیلی جذبم کرد و کتاب خوندم و گوشی بازی کردم. بعدش که سیگما خوابید یه بشقاب گوجه سبز و دلار آوردم و نشستم پای فیلم اتاق تاریک و خوردم. فیلمش رو دوست داشتم. راجع به تربیت بچه بود. دیدگاهش رو دوست داشتم. خلاصه فیلم رو دیدم و وسطش حلقه زدم و بعد با مامان تلفنی حرف زدم و افطار سیگما رو آماده کردم و دوباره تا 8.5 حلقه زدم و سیگما هم بیدار شد و اومد عذرخواهی کرد و بهش افطاری دادم و خودمم یه کم آش خوردم و فیلمای شب رو دیدیم. یه کم دپرس بودم. کتابمو خوندم و گوشی بازی کردم و اخبار نجفی رو دنبال کردم که زنش رو کشته! خیلی مسخره س. برای اولین بار سریع هم اعلام کردن، حتی اسمش رو! بنظر من که به خاطر یه جریان مهمتر، با یه برنامه ای، اینجوری خودش رو فدا کرد. چه میدونم والا! نمیشه قضاوت کرد. بعدشم رفتم قرآن عروسیمون رو آوردم و یه صفحه رندم باز کردم. سوره مریم اومد. همون صفحه رو خوندم و قرآن به سر گرفتم و دعا کردم. بعد هم 1.5 بود که خوابیدم.
چهارشنبه 8ام، ساعت کاری از 9.5 بود. با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه جلسه دارم پشت سر هم و یه عالمه کار سخت.
ولی خوبیش اینه که عصر میتونم زود برم و میریم که شروع کنیم یه آخر هفته تپل رو. خدایا آخر هفته ها رو هیجان انگیز تر کن
درباره این سایت